1400/01/17
موضوع: وحدت و کثرت/فصل چهارم: بعضی از احکام وحدت و کثرت؛ وحدت در عین کثرت؛ مثالها /شباهت سیزدهم: نیازمندی واحد به اعداد در صفات؛ نقد؛
عرض شد
وجه سیزدهمی که گفته شده بود برای اینکه عدد مثال است برای مسألة تشکیک (یعنی برای وحدت وجود در عین کثرت و کثرت در عین وحدت) این بود که واحد در ذاتش بینیاز از اعداد است اما در صفاتش به اعداد نیاز دارد، همانطوری که واحد در صفات کمالیة خودش به اعداد نیاز دارد، خدا هم به موجودات نیاز دارد.( به مقدار لازم توضیح دادیم)
اشکال این بود اینکه شما میفرمایید خدا در صفات کمالیهاش به موجودات نیاز دارد، ما وقتی سراغ صفات کمالیة خدا میرویم میبینیم برخی صفات ذاتند و برخی صفات فعل؛
و صفاته الفعلیة لیس شیءٌ منها کمالاً لذاته؛ صفات فعلیه کمال نیستند؛ لأنّها من قبیل الإضافات و لذا تسمّی صفاتٍ إضافیة؛ صفات اضافی البته لفظ مشترک است الصفات الإضافیة مشترکة بین ما تفید نفس النسبة فالإضافة فیها بمعناها اللغوی؛ گاهی میگویند صفات اضافی یعنی صفاتی که آن نسبت را بیان میکند و مربوط به نسبت است؛ چطور؟ میگویند خدا یک ذاتی دارد، یک صفتی دارد به نام قدرت. اگر بخواهیم انتساب خدا را به این صفت بیان کنیم میگوییم «قادریت»؛ قادریت یعنی داشتن خدا صفت قدرت را؛ یعنی اینکه این صفت صفت خدا است، «ضاربیت» یعنی یک زید داریم و یک عملی به نام ضرب. ضاربیت ارتباط زید با آن عمل را دارد بیان میکند یعنی اینکه ضرب مربوط به زید است. این صفات اضافیه، اضافهاش به معنای نسبت است.
کی این را میگویند؟
و ذالک عندما تُقَسَّم صفاته میگویند صفات حق تقسیم میشود:
إلی حقیقیة محضة برخی حقیقی محضاند یعنی صفاتیاند که در مفهومشان اضافة به غیر نیست؛ و هی صفاتُ اللتی لیس فی مفهومها إضافة إلی الغیر؛ کالحیات و کالکمال و کالجمال؛ مثل حیات. خدای متعال حی است یا این موجود زنده است، اگر بپرسند «حی به چیست؟ حی بر چیست؟» میگوییم «بر» ندارد، «به» ندارد چون حیات یک صفت نفسی است به اینها میگویند صفات حقیقی محض.
حقیقیة ذات الإضافة: و هی صفات اللتی فی مفهومها إضافة إلی الغیر کالقدرة؛ وقتی میگویند خدا قادر است، طرف میتواند بپرسد قدرت بر چه چیزی دارد؟ پاسخ میدهید «علی کلّ شیء». این «علی» حرف است و حرف هم معنایش نسبت است؛ پس در مفهومش اضافه به غیر هست یعنی نسبت و ارتباط با غیر هست چون حرف جری که بعد از این میآید نسبت است و نسبت هم یعنی اضافة به معنای لغوی؛
و إضافیة محضة: و هی صفات التی مفهومها نفس نسبة الذات إلی الصفة؛ قدرت خود وصف است، الله هم خود ذات است، اما قادریت دارد رابطه داشتن ذات را با صفت قدرت بیان میکند، عالمیت یعنی رابطة ذات را با صفت علم بیان میکند. خالقیت یعنی این تقسیم با آن تقسیم به صفات ذات و صفات فعل در عرض هم است یعنی این تقسیم در اینجا میآید آن تقسیم هم در آنجا.
اشکال: قادریت صفت است؟ مشتق که نیست.
استاد: از باب اینکه در تسمیه گفتهاند ادنی مناسبت کافی است و شما وقتی یک صفتی را خدا دارد به نام قدرت میتوانید از آن یک مصدر درست کنید و بگویید خدا متصف به قادریت است مثل اینکه متصف است به ضاربیت. اینها همه اعتبارات ذهن است که میآید خود آن ارتباط داشتن را نگاه میکند و میگوید بله ذات این ارتباط را دارد. قادریت یعنی ارتباط داشتن با قدرت. همانطوری که قدرت را دارد ارتباط با قدرت هم دارد. ارتباط داشتن با قدرت یکی از صفات همان ذات است و لذا گفتهاند این از صفات است و درست هم هست.
آن صتفی که نفس نسبت إلی الذات است کالقادریة و الخالقیة؛ اینجا میگویند اضافیه اما این اضافیه معنای لغویاش است یعنی نسبت. صفات اضافی یعنی صفاتی که مفادشان نسبت است. این یک معنای اضافیه است.
و بین صفات الفعل؛ صفات فعل مثل خلق مثل إحیاء مثل قرب؛ صفات فعلیه را هم صفات فعلیه میگویند حیث إنّها من قبیل الإضافة بمعناها المصطلح؛ اینها اضافه هستند به آن معنای اضافی یعنی آن وصف متکرر حاصل از نسبت. قبلاً که مقولات نسبی را خود نسبت میدانستند و میگفتند أین نسبت به مکان است، متی نسبت به زمان است، میرسیدند به اضافه میگفتند اضافه نسبت متکرر است یعنی نسبتی است که هم از این طرف است هم از آن طرف =نسبت متکرر؛ بعداً ملتفت شدند که مقولات خود نسبت نیستند چون اینجا نسبت به معنای لغوی آن است و آنها میخواهند آن مصطلح خودشان را تعریف کنند دیگر یک اصطلاح را در تعریف آن نمیآورند و همان معنای لغوی را [مدنظر دارند] و معنا هم نکردند. وقتی فهمیدند که مقولات نسبی خود آن نسبت نیست بلکه وصفی است که حاصل از نسبت است گفتند «أین هی الهیئة الحاصلة من نسبة الشیء إلی المکان» عرضی است که در اثر ارتباط به مکان به دست میآید. یعنی خود ارتباط به مکان «أین» نیست «متمکن بودن در مکان» أین است. این «متمکن» هیئتی است برای این جسم. زید متمکن است در مسجد. کی این وصف پیدا میشود؟ وقتی ارتباط او را با مسجد ملاحظه میکنیم میگوییم او متمکن است در مسجد. یا «متی» هیئت حاصل از نسبت شیء به زمان است؛ یعنی اینکه این شخص در این قرن است یا معاصر و هم عصر با ما است،این ارتباط او را با این عصر در نظر میگیریم، ارتباط را که در نظر گرفتیم یک صفتی برای خودش پیدا میشود به نام «معاصر». معاصر دیگر معنایش نسبت نیست. توی معنای معاصر نسبت هست اما خود معنایاش نسبت نیست.
صفات فعل همه از این قبیلاند یعنی از صفاتی هستند که اضافه به معنای اصطلاحیاش هستند. خالق مخلوق دارد، رازق مرزوق دارد. اگر خدا «فإنی قریب» یا خدا معبود است عابد دارد و مسجود است ساجد دارد، محمود است حامد دارد. همة صفات فعل از قبیل اضافه هستند اما اضافه به معنای مصطلح. اگر صفات فعل را میگویند صفات اضافی به این مناسبت است.
پس صفات اضافی لفظ مشترک شد یکی آنهایی که خود آن نسبت را میفهماند یعنی اضافهاش به معنای لغوی است و یکی صفات فعل؛ چون همة اینها [صفات فعل] از قبیل اضافه بمعناها الصطلح هستند و هی الهیئة المتکرّرة الحاصلة من نسبة واحدة؛ قبلاً میگفتند مقولات نسبی نسبت است، أین یعنی نسبت به مکان و متی یعنی [نسبت به زمان]. وقتی به اضافه میرسیدند میگفتند اضافه نسبت متکرر است. بعد گفتند این اشتباه است و باید گفت مقولات نسبی آن هیئت حاصل از نسبت است. وقتی میگفتند نسبت است به اضافه میرسیدند میگفتند اضافه نسبت متکرر است، حالا که گفتند مقولات نسبی هیئت حاصل از نسبت است، گفتند [اضافه] هیئت حاصل از نسبت متکرر است چون قبلاً میگفتند نسبت متکرر؛
در حالی که اینجا باید میگفتند هیئت متکرر حاصل از نسبت. هیئت متکرر است نه نسبت. نسبت خودش، ذاتش یک حقیقتی است که قائم به طرفین است و هیچ فرقی برایش نمیکند به دو طرف قائم است مثلاً نسبت برادری یک نسبت است هم بین زید هست هم بین برادرش. «بین» یعنی همین یعنی دو طرف دارد اما این نسبت وقتی بود، دو تا هیئت پیدا میشود یک وصف برادری برای زید و یک وصف برادری برای عمرو. روشنترش در پدر و فرزندی است، بین پدر و فرزند یک رابطه هست اما از آن رابطه دو وصف پیدا میشود یک وصف برای پدر به نام پدری و یک وصف برای فرزند به نام «بنوّت» (اگر مصدر بنت هم همین بنوت باشد، یکی میشود. بنوت اعم از پسر بودن یا دختر بودن) والد و ولد بودن. والد یک وصف است مربوط به پدر و ولد هم یک وصف است مربوط به فرزند. این وصف متکرر است.
پس اینکه فرمودند اضافه هیئت حاصل از نسبت متکرر است باید میفرمودند هیئت متکرر حاصل از نسبت.
در معنای اضافه همان یک نسبت کافی است یعنی یک نسبت که بین این دست با این دست دیگر باشد، میگوییم این دست روبروی آن دست است یک نسبت که بین کتاب و میز برقرار شد میگوییم کتاب روی میز است و میز زیر کتاب است،آن متکرر بودن در اضافه لازم است اما اضافه هیئت متکرر است آن طوری که شما وقتی اضافه را نسبت میدانستید میگفتید نسبت متکرر است اما الان میگویید «هیئت غیرمتکرر حاصل از نسبت متکرر» میگوییم به عکس است، هیئت متکرر حاصل از نسبت غیر متکرر.
اشکال: طبق این بیان، ما دو تا هیئت داریم یک اضافه هستند دو مفهوم؛
استاد: نه خیر؛ دو تا اضافه است لذا میگویند متضایفان. این به آن اضافه دارد و آن هم ...
مستشکل: ما میگوییم برادر بودن زید، آیا این از ذیل مقولة اضافه تعریف میشود یا نمیشود؟
استاد: بله؛
مسشتکل: بردار بودن عمرو هم...
استاد: نه؛ گفته «یعقلان معاً» اضافه متکافئ است. وقتی میخواهید تعریف کنید این تعریف را کردند و ما میخواهیم بگوییم درست است این تعریف که اضافه هیئت متکرر حاصل از نسبت است؛ یعنی چه؟ یعنی هیئتی است که اگر اینجا هست آن طرف هم هست تکرار شده است یعنی دو تا هیئت است لذا تکرار میگوییم.
مستشکل: ما این را قبول داریم اما هر کدام.
استاد: اضافه است؛
مستشکل: بیرون از تعریف خود اضافه است؛
استاد: بله؛ لذا میشود متکرر؛ یعنی هم این متکرر است چون آن هست و هم آن متکرر است چون این هست.
مستشکل: یعنی اضافة حد بر محدود است؟
استاد: بله. هیئت متکرر حاصل از نسبت واحد.
مستشکل: خود آن هیئت میشود مندرج ذیل مقولة اضافه؛ و این درست است در ...متکرر است.
استاد: بله. همینطور است. میخواهیم بگوییم خوب بود توجه میشد که آن وقتی که نسبت متکرر بود، نسبت خود مقوله بود حالا هم باید خود مقوله متکرر باشد لذا هیئت اگر شد جای نسبت، باید میفرمودند هیئت متکرر حاصل از نسبت.
پس چرا به صفات فعل میگویند صفات اضافی؟ چون این اضافة مصطلح هست یعنی همه هیئتهای متکرر حاصل از نسبت هستند.
صفات فعلیه کمال نیستند چون از قبیل اضافات هستند.
و الإضافات کلّها من الخارج المحمول؛ و لذا صرّحوا بأنّ موضوعاتها لاتتغیّر لافی ذواتها و لا فی کمالاتها بتغیّر الصفات الفعلیة؛ چون صفات فعلیه اضافه هستند اگر تغییر کنند یعنی خدا دیروز خالق این فرزند نبود امروز خالق این فرزند شده است دیروز زارع این دانه نبود امروز شده زارع این دانه یعنی این دانه را به صورت گیاه در آورد پس یک صفتی حادث شد در حالی که نبود. دیروز خدا ممیت این شخص مریض نبود امروز شده «ممیت». پس تغییر در خدا هست؟ آخوند این را دارد که صفات فعلیه کمال نیستند که بودشان یک فزونی در ذات و نبودشان یک کمبود و نقصان.
فراجع الأسفار ج ۴ ص۳۶۱: لیس للإضافة وجود متقرّرٌ کسائر الأعراض (اضافه یک وجود متقرر ندارد مثل بقیة اعراض که وجود متقرر ندارند طبق نظر کسی که میگوید اعراض همه شئون جوهرند) حتی یکون حدوثها لشیء و زوالها عنه یوجب انفعالاً و تغیّراً فی ذات الموصوف بها أو فی صفاته الحقیقیة (یک وجود متقرر ندارد تا پیدایش و از بین رفتنش موجب تغییری در ذات موصوف یا صفات حقیقیة آن موصوف بشود. شاهدش این است که پیدایشش گاهی به این است که یک طرف پیدا میشود) فإنّ تجددها و زوالها قد یکون بسبب تجدّد أحد الطرفین بخصوصه؛ (چون یک طرف پیدا میشود آن وقت این اضافه حادث میشود. تا این طرف فرزند نداشت پدر نبود همینکه فرزند پیدا شد، این شد پدر. این پدر شدن به خاطر وجود آن فرزند است او که پیدا شد[این شد پدر]. یا روی این میز هیچ چیزی نبود همینکه چیزی روی میز پیدا شد، میز شد «زیر» و آن چیز شد «رو». تجدد این اضافه و زوالش گاهی به سبب تجدد احد طرفین بخصوصه است) مع ثبات الطرف الآخر (طرف دیگر وضعش تغییر نکرده است) فإنّ صیرورة أحد فی المجلس ثانیاً لاثنین بعد ما لم یکن کذالک (کسی در جایی نشسته الان ثانی نیست چون هیچ کس غیر خودش نیست اما همینکه یکی پیدا شد این میشود ثانی برای آن اثنین و آن یکی هم میشود ثانی اثنین؛ هر دو میشوند ثانی اثنین؛ مثل دو نفر که میشوند برادر)
اشکال: این احتمال وجود دارد که واقعاً اینی که شد پدر یک چیزی به وجود آمد، ما که حس نمیکنیم. چطوری میخواهیم بگوییم این حرفی که ملاصدرا میزند فلسفی است. از کجا میدانیم که آن طرف ثابت ثابت است؟!
استاد: حالا به مثال خدشه بکنید کار ندارد. میگویند پدر خب بالأخره انسان احساس میکند فرض کنید از قبل یک نقشی داشته است اما آن وصف پدر است اما در مورد همینکه یک چیزی را روی میز میگذارید میشود «رو» و آن میشود «زیر».
مستشکل: باز هم نمیشود این را گفت. حسی داریم میگوییم.
استاد: ما آن مقداری را که میفهمیم را داریم میگوییم آنچه شما میگویید احتمالی است که به آن توجه نمیشود. ما به همین مقداری که میفهمیم را تعریف میکنیم و به همین مقدار کارمان درست میشود.
مستشکل: یقین...
استاد: یقین بحث تعریف است.
مستشکل: یک مؤید است.
استاد: فعلاً که این طرف مؤید دارد آن طرف که مؤید هم ندارد!
فإنّ صیرورة احد فی المجلس ثانی لاثنین بعدما لم یکن کذالک أو ثالث الثلاثة أو رابع الأربعة و هکذا لایوجب تغیراُ قی ذاته و لا فی صفاته المتقرّرة؛ (اینها مقدمه بود برای صفات فعل. میگوید:) فکذالک تغیر الإضافات لایوجب فی واجب الوجود تغیّراً (در خدا هم تغییر اضافات که رازق نبود حالا شد رازق (یکی از فرقهای صفات فعل با صفات ذات که مرحوم کلینی هم در کافی آوردند این است که صفات ذات قابل سلب نیستند اما صفات فعل قابل سلب هستند میگوییم خدا رازق نبود حالا شد رازق. یا الان رازق زید هست اما رازق عمرو نیست چون لیاقت میخواهد و لیاقت با گناه از بین میرود چون این گناهکار است به خصوص کسی که پدرش را رنجانده باشد این زندگیاش،خدا رازق او است در حد بخور و نمیر. امکان ندارد وضعش خوب بشود. خدا رازق کیی هست و یکی نیست. به خصوص وقتی که نبود رازقش هم نبود حالا که هست رازقشه. پس این رازق نبود حالا پیدا شد. میگوید) اینها لایوجب فی واجب الوجود تغیراً لافی ذاته و لا فی صفاته الکمالیة[1] : در صفات کمالیهاش. یعنی چه؟ در صفاتش تغییر پیدا شده قبلاً رازق نبود حالا رازق است اما کمال نیست چرا؟ چون در یک عبارت دیگر ظاهراً دیروز خواندیم که صفات اضافیه کمال نیستند فإنّ الواجب تعالی لیس علوّه و مجده بنفس هذه الصفات الإضافیة. این اضافی یعنی صفات فعل بل بکونه فی ذاته بحیث ینشأ منه هذه الصفات؛[2] کمالش به این است که یک جوری هست که این صفات از او ناشی میشود یعنی کمالش آن قدرت است چون همه اینها به قدرت به قیومیت بر میگردند. آن کمال است اما خود اینها کمال نیستند.)
پس صفات فعلیه کمال نیستند و فقط صفات ذاتیه کمالاند.
و اذا کانت کمالاته تعالی من صفاته الذاتیة ( آن وقت سراغ تعریف صفات ذاتیه میآییم. گفتیم صفات ذاتیه یعنی صفاتی که خود ذات برای تحقق آن صفات کافی است.وقتی از صفات ذاتی شد) کانت ذاته تعالی کافیة فی وجود تلک الصفات؛( در حالی که شما آقایان عرفاء و آقای آخوند و مرحوم فیض داماد آخوند گفتید خدای متعال در صفات کمالیهاش در کمالات خاصهاش نیاز به غیر دارد. ما میگوییم اصلاً در تعریف صفات ذاتیه که کمالیه فقط همانها هستند و صفات فعلیه که کمال نیستند و تقسیم صفت به ذاتی و فعلی که تقسیم صحیحی است و خود شما هم دارید، همه دارند اگر صفات فعلیه کمال نیستند و فقط صفات ذاتی کمال هستند و صفات ذاتی یعنی صفاتی که خود ذات برای تحقق آنها کافی است پس دیگر معنا ندارد که بگویید ذات خدا در کمالات خاصهاش به مخلوقات نیاز دارد.( این عرض اول که دیروز نیمهکاره گفته بودیم)
و ثانیاً أنّ هذا الوجه مبنیٌّ علی ما أکّدوا علیه این مبنی است بر یک حرفی که آقایان بر این تأکید میکنند که حقیقتش این است که ابن عربی یک اشعری مذهب بوده و همان فکر اشعری را داشته در عرفانش تبیین میکرده است که اشعری میگوید ذات خدا هیچ صفت ندارد و همه صفات، همه همین صفات کمالیه، زائد بر ذاتند، همین فکر وارد عرفان شده است فصل اول از مقدمة قیصری بر فصوص با همین شروع میشود که وجود بماهووجود که هیچ قیدی ندارد(وجود من حیث هو هو) که نه جزئی است نه کلّی. نه واحد است نه کثیر است نه جوهر است نه عرض است و ...میگوید این نور است این خیر محض است و این اعتباری هم نیست(آنجا صریح دارد که اعتباری هم نیست. در فصل اول از مقدمه شرح فصوص) این خودش واجب است. آنی که هیچ اسمی و رسمی ندارد(در کلمات ملاصدرا هم مکرر آمده که وجود مراتب دارد، یک مرتبهاش مرتبهای است که هیچ صفتی و هیچ تعینی ندارد فقط همین موجود بودن است، وجود صرف است. گاهی به وجود صرف تعبیر میکنند و گاهی تعبیر میکنند به «بشرط لا». این «بشرط لا» یعنی نه اینکه به «بشرط لا بودن» مقید است این بشرط لا یعنی توجه به اینکه هیچ شرطی ندارد این در حقیقت مربوط به مقام اثبات است که میخواهد نفی هر گونه قیدی را بکند نه اینکه آن را به بشرط لا مقید کند که ممکن است کسی ذهنش به این سمت برود. در ثبوت لابشرط مقسمی است و در عین حال اعتباری هم نیست. پس این حرف مبنی علی ما أکدوا علیه) من أنّ ذاته تعالی هو الوجود اللابشرط (لابشرط میتواند یجتمع مع الف شرط باشد، میگویند نه خیر؛ لابشرطی که:) الخالی عن کلّ شرط و یسمّی اللابشرط المقسمی؛ میگویند مقسم باید هیچ چیزی نداشته باشد چون میخواهد با همةشرایط مختلف بسازد، چون میخواهد با همه شرایط مختلف بسازد باید هیچ چیز نداشته باشد. میگویند خدای متعال ذاتش آن وجود لابشرط مقسمی است؛ و هو الذی یسمّی بالغیب المطلق؛ میگویند چون اینطور است غیب مطلق است؛ إذ لااسم له و لاتعیّنَ؛ هیچ اسمی و هیچ تعینی ندارد. اینی که شما اینجا میفرمایید که خدای متعال در ذاتش نیاز به موجودات دارد مبتنی بر آن تفکری است که در مورد خدا دارید که خدای متعال یک وجود لابشرط مقسمی است، وجود صرف است به همین معنایی که یعنی خالی خالی است و فقط وجود است. وقتی اینطور شد آن وقت آن حرف [که در صفاتش نیاز به مخلوقات دارد] را میتوانید بزنید.
اما:
و هو مردودٌ بأنّ صفات الوجود بعضها مع مقابله فی قوّة النقیضین؛
آقایان کتاب نوشتهاند و صریحاً گفتهاند که این وجود نه عالم است نه جاهل است و هیچ اشکال هم ندارد چون علم و جهل که نقیضین نیستند که مرتفع شدنشان اشکال داشته باشد، علم و جهل ملکه و عدم است. نه قادر است نه عاج نه حیّ است نه میّت. و همینطور همة صفات متقابل را گفتهاند مرتفع است. بعد به خودشان اشکال کردهاند که اگر بگویید ارتفاع نقیضین شد، میگویند اینها نقیضین نیستند. اینها ملکه و عدم ملکه هستند.
پاسخش این است که ملکه و عدم ملکه در موضوع قابل، قابل رفع نیست. به تعبیر دیگر عدم و ملکه در موضوع قابل در حکم نقیضین است. موضوع قابل، یا عالم هست یا نیست. اگر نیست حتماً جاهل است. موضوع قابل یا قادر هست یا قادر نیست. بله اگر خدایی نیست، بله نه عالم است نه جاهل. اصلاً موضوع قابلی نیست آنجا آن حرف درست است، ارتفاعش ممکن است. اما آنی که گفته اینها نقیضین نیستند ملکه و عدم ملکه هستند، خود او گفته که در موضوع قابل نه اجتماعشان شاید و نه ارتفاعشان. چون بر میگردد به نقیضین. آن موضوعه یا عالم هست یا نیست. «عالم است عالم نیست» این نقیضین است. «الله تعالی عالمٌ» «الله تعالی لیس بعالم» کی میتواند شبهه کند در اینکه این دو قضیه نقیضیناند. شما باید یکی از این دو تا نقیض را آنجا بگویید. نمیتوانید بگویید هیچکدام. هم «الله تعالی عالمٌ» لیس، این را کنار بگذار و روی آن خط بکش، هم روی «الله تعالی لیس بعالم» خط بکش. نمیشود، چون میشود ارتفاع نقیضین.
بنابراین گفته میشود صفات وجود فی قوة النقیضین اند؛
حیث إنّها و إن کانت ملکاتٍ و عدمها إلّا أنّ الملکة و عدمها فی الموضوع القابل یرجع إلی النقیضین؛ فإنّ الموضوع القابل إمّا عالمٌ أو لیس بعالمٍ فهو جاهل؛ «اما عالمٌ» اثبات صفت است، «لیس بعالمٍ فهو جاهل». فهو إما عالمٌ و إما جاهل؛ فکذا إما قادرٌ أو لیس بقادر فهو عاجزٌ.
پس اینکه شما ذات را در یک جایگاهی گذاشتید و میگویید ذات هیچ صفتی ندارد، این اصلاً نشدنی است و از نظر عقلی نشدنی است چون بر میگردد به ارتفاع نقیضین.
میگویید «در مورد آن ذات اگر بخواهی بگویی «عالمٌ» دربارهاش درست نیست اگر بخواهی بگویی «لیس بعالمٍ» هم درست نیست.» اگر اینها هر دو میشد مرتفع بشود، میتوانستید بگویید درذات همه صفات مرتفعاند. ذات حق آن صفاتی است که لااسمَ له و لا رسمَ له» اما این را که نمیتوانید بگویید مگر اینکه بگویید اجتماع نقیضین اشکال ندارد که البته برخی از آنها میگویند. میگویند این حرفها مربوط به عقلهای متوسط و عقل غیر منور است اگر عقل انسان نورانی بشود، اجتماع متقابلین اشکال ندارد ارتفاع نقیضین هم اشکال ندارد که در آن صورت ما میگوییم حجتی که ما داریم فقط عقل است و معصوم. شما برای خودتان بگویید، خودت میدانی با خدای خودت. من نمیتوانم این حرف را بپذیرم چون حجت دارم و حجتم عقلم هست که میگوید نمیشود.
پس اشکال دوم این شد که این فرمایشان که شما میگویید خدا در صفات کمالیهاش محتاج غیر است مبتنی بر آن فکره عرفانی و اندیشه عرفانی است که معتقد است ذات حق هیچ.
و ثالثاً
شما گفتید واحد در کمالاتش احتیاج به اعداد دارد؛
میگوییم:
أنّ حاجة الواحد فی کمالاته الخاصّة إلی الأعداد (شما میگویید واحد در کمالات خاصهاش احتیاج به اعداد دارد و گفتهاید همانطوری که واحد در کمالات خاصهاش احتیاج به اعداد درد خدا هم در کمالات خاصهاش به موجودات احتیاج دارد) مبنیٌّ علی کون الأعداد نفس الواحد؛ وقتی میتوانید بگویید دو بودن کمال یک است وقتی قابل انقسام به دو بودن کمال یک است که یک خود دو باشد. چون آنی که صفت است صفت دو است، قابل انقسام به دو بودن مال دو است شما میخواهید این را برای یک کمال قرار بدهید. این مبتنی بر همان فکری است که مکرر داشتیم که در همة اینها این فکر را کرده بودید که یک خودش میشود دو. و دو چیزی نیست جز خود یک. پس این مبتنی است بر اینکه اعداد خود واحد باشند.
و هو مبنیٌّ (اینکه یک خود واحد باشد مبنی است) علی کون تکرّر الواحد فی العدد (در عدد وقتی میگوییم عدد تکرر واحد است این تکرر واحد، تکرر بعینه باشد) تکرر الوجود بعینه؛ اگر تکرر بعینه بود همه حرفهای شما درست میشد. شما هم همینطوری فکر کردید؛ چون شما پیش از اینکه دنبال این مثال باشید، آن اندیشه ذهن شما را پر کرده است. اندیشة چی؟ وحدت وجود. شما وقتی به واحد و عدد هم نگاه میکنید غیر این نمیتوانید ببینید که دو همان یک است. پس باید تکرر وجود بعینه ببینید که میبینید.
و قد تقرّر فی محلّه أنّ العدد لایحصل من تکرّر الواحد بعینه؛ فإنّ تکرّر الشیء بعینه محالٌ؛ تکرر شیء بعینه محال است. بل یحصل من تکرر الواحد بمثله؛ و علیه فیکون الکمالات العدد کمالاتٍ للتکرّر الواحد و إن شئتَ فقلْ: للآحاد لاللواحد؛ آن تکرر مربوط به آحاد است نه واحد.
و رابعاً أنّه کیف یکون العدد و کمالاته کمالاتٍ للواحد مع أنّ العدد من لوازم الکثرة؛ عدد اگر جایی بخواهد باشد اول باید کثرت باشد عدد از لوازم کثرت است. و الکثرة مقابلة للوحدة أفیمکن أن یکون الشیء و کماله کمالاً لمقابله؛ این کمال خود این است، میشود کمال مقابلش باشد؟! آن یک چیز دیگر است مقابل این است. مع أنّ کمال الشیء لابدّ أن یکون عینه؛ اگر بخواهد کمال یک شیء باشد باید بغلش نباشد باید عین آن باشد. اگر بغلش باشد مثل مال میشود. شخص اگر همة اموال دنیا را داشته باشد خودش هیچ فرق نکرده است خودش همان است که بوده. اگر بخواهد کمال باشد باید مثل علم باشد که وجود طرف، عین علم بشود.
أفیمکن أن یکون الشیء عین مقابله؛ واحد مقابل کثرت است، این صفات مال کثرت است، اگر بخواهد اینها عین واحد باشد پس باید کثرت عین واحد باشد، آیا این شدنی است؟!
و بعبارة اخری أفیمکن أن تکون حیثیة الانقسام عین حیثیة اللاانقسام؛ کثرت حیثیت انقسام است و وحدت حیثیت لاانقسام است، چطور میشود عین هم باشند؟!
والسلام علیکم و رحمة الله. خیلی التماس دعا داریم ان شاء الله ماه رمضان موفق باشید و عنایات حق و مولایمان شامل حال همة شما باشد من هم خیلی به دعای شما احتیاج دارم، دعا بفرمایید من هم ان شاء الله انجام وظیفه میکنم و دعاگوی همة شما خواهم بود.
والحمد لله؛