استاد غلامرضا فیاضی

کتاب اسفار

95/11/17

بسم الله الرحمن الرحيم

 

موضوع: الکلام فی الجزئی ( معانی جزئی و نسبت آن با تمایز و ... )

الکلام فی الجزئی

الف: للجزئی معان کالکلیّ

     ما یمتنع صدقه علی کثیرین وهو المعنی الغالب (غالبا وقتی می گویند کلی و جزئی آن معنایی که بیشتر به کار می رود و منشأ ظهور هم همین استعمال کثیر است) المقابل للکلی عند الغالب و یسمی الجزئی الطبیعی (خود آن معنایی که ممتنع است صدقش بر کثیرین جزی طبیعی می گویند و همان حرفهایی که کلی بود در مورد جزئی هم می آید)

     وصف امتناع الصدق علی کثیرین (خود وصف جزئیت را هم می گویند جزئی) و یسمی الجزئی المنطقی

     الموصوف بالجزئیة مع وصف جزئیته ویسمی الجزئی العقلی

     الجزئی فی باب العلم الحصولی (علم حصولی یا جزئی است یا کلی و جزئی آن چیزی است که یتغیر بتغیر المعلوم ...) و هو العلم الحصولی الذی یتغیرّ بتغیرّ المعلوم کالعلم الابصاری (یک علم احساسی مثلا ابصار شما دارید می بیند که این قلم در دست من حرکت می کند این که حرکت می ایستد بعد نمی بیند وقتی حرکت بود می بیند نبود نمی بیند واین حرکت احساسی است و این علمی است که تا شئ برقرار است ما می بینم در مقابل علم کلی که می گوید دو تا دوتا می شود چهارتا که یک علم ابدی و ازلی است. مفهوم حاکویتش کلی است همواره ما مفهوم جزی نداریم زیرا مقسم کلی وجزئی معنی است ولی خود آقایان می گویند مفهوم مقسم است نه معنی و به جزئی به این خاطر می گویند جزئی که بسته اند به خارج ولی خود مفهوم کلی است و فقط در حال اتصال جزئی است پس مفهوم جزئی نیست بلکه مستعمل فیه جزئی است مقصود همیشه جزئی است اما مفهوم همیشه کلی است ولی ما معنی جزئی را قبول داریم ولی این معنی جزئی محکی مفهوم کلی است. قابلیت حکایت بر کثیرین دارد نه قابل صدق بر کثیرین)

     الجزئی فی باب القضایا وهو القضیة التی حکم فیها علی بعض افراد الموضوع (شما حکم می کنید که بعضی از انسان ها عالم نیستند یا بعضی از انسان ها عالم نیستند این قضیه را می گویند جزئی)

     الجزئی فی باب الوجود وهو الوجود المحدود (وجود محدود را می گویند وجود محدود وجود زمین و سماء را جزئی می گویند و به وجود سعه لایتناهی کلی می گویند)

     الأخص (اخص هر امری را می گویند جزئی) ویسمی الجزئی الاضافی (جزئی اضافی به این می گویند انسان جزئی اضافی است نسبت به چیزی دیگری که از او اعم است)

ب: الجزئی فی معناه الغالب مرادف للشخص والجزئیة فی معناها الغالب مرادف للتشخص فی معناه الغالب (جزئی یک معنای غالب دارد که همان معنای اول است مایمتنع صدقه علی کثیرین بود تشخص هم یک معنای غالب دارد)

توضیح ذلک ان التشخص یستعمل بمعنین:

     امتناع الصدق علی کثیرین، عدم قبول الشرکة

     التمایز، (ما می گوییم که تشخص یک معنی دارد و همین معنای غالب است و تشخص یعنی جزئت ویک وقت هم تشخص به کار می برند به معنای تمایز حتی فحول هم چنین استعمالی دارند و لذا نمی شود گفت که استعمال غلطیی است و نباید به کار ببرند)

والتشخص وصف نفسی فلولم یلاحظ شئ آخر کان الشئی شخصا والتمیزّ وصف اضافیّ لایعقل الال بالاضافه الی شئ آخر (تشخص یعنی یک شئ خودش است)

وبین التمایز و التشخص تباین (تشخص یک چیز است و تمیاز چیزی دیگری است) نعم بینهما بحسب المورد عموم و خصوص من وجه (آنجا که نسب اربعه خوانده می شوند گفته می شود بین حلاوة وسیاهی تباین هستند و دوتا هستند اما اگر بپرسند که اسود و حلو یعنی آنچایی که سیاهی محقق شده است با چیزی که شیرین است عموم وخصوص من وجه هستند) فقد یتحقق التمایز بدون التشخص (گاه تمایز هست ولی تشخصی نیست کتمایز الانسان عن الفرس والجوهر عن العرض (جوهروعرض از هم تمایز دارند هر دو کلی هستند بدون تشخص پس تمایز هست بدون تشخص) فقد یتحقق التشخص بدون التمایز کزید المنفرد (زید خالی تشخص دارد ولی تمایزی نیست زیرا تمایز غیر باید باشد زید از عمرو متمایز است زیرا که این ذاتیات شخصی خودش را دارد و دیگری ذاتیات شخصی دیگری دارد) وقد یجتمعان کتمایز زید عن عمرو (عمرو هم شخص است هم متمایز است)

این ها را گفتیم که جزئی یک معنای غالب دارد و تشخص یک معنای غالب دارند که در معنای غالب با هم مترادف هستند. از اینجا آخوند وارد بحث تشخص می شود حالا سخن می آید که عالم تشخص چیست؟

ما هو سبب التشخص ( می گویند ما به التشخص چیست نه مابه الجزئیت ولو اینکه مرادف هم هستند ولی مابه الجزئیه به کار نمی برند)

فیه اقوال:

     هو الوجود و هو الحق (منتها ما وقتی می گوییم وجود یک معنای وسیعی را در کار می بریم که عدم را هم به کار می برد یعنی تحقق ونفس الامر و وجود یک لفظ مشترک است یک وجود معنای خاص داریم ویک معنای عام امروز کسی نیست در فلاسفه اامروز که بگوید عامل تشخص وجود نباشد) لکن فی تفسیر الوجود قولان

الاول: هو المشهور وهو ان المراد بالوجود ما هو موضوع الفلسفه و نعبرّ عنه بالوجود بمعنی الاخصّ (می گویند وجود بالمعنی الاخص مایه تشخص است اگر چیزی وجود پیدا کرد می شود شخصی وجود همانطوری که مساوق است با عینیت در خارج با فعلیت در خارج مساوق است با تشخص و مساوق هم یعنی اینکه دو تا معنا هستند اما وقتی وارد می شود بر یک مصداقی تمام مصداق را همانطوری که اولی می گیرد دومی هم می گیرند یعنی حیثیت خارجی صدقشان متعدد نیست برخلاف تساوی که حیثیتشان فرق دارد هر جا انسان باید ناطق هم می اید ولی حقییقت انسان غیر از ناطق بودن است برخلاف تعریف ملاصدرا از انسان که می گوید جسم نام حساس متحرک بالاراده می گوید بدن هم جز انسان است در این عالم. پس در تساوی خیلی گیر این نیستند که وقتی وارد مصداق می شوند همانطور باشد که دیگری هم وارد باشند ولی در تساوق دقیقا همانجایی وارد می شوند که دیگری وارد می شود. بارها گفته ایم که علت و معلول می شود عین هم باشند حیات علت علم وقدرت است علم و قدرت از آثار حیات است در حالی که در خارج وحدت است وبساطت و تعددی نیست)

الثانی: ما هوالمختار و هو المراد بالوجود ما هو معناه الاعم (ومقصود از وجود واقع است است کائن و حاصل و ... این ها یعنی همان نفس الامر که خود دوگونه است نفس الامر حقیقی و نفس الامر اعبتاری و نفس الامر حقیقی دو گونه است یکی وجود بالمعنی الاخص و موجود به آن و دیگری عدم ومعدومات، و این ها همه هستند چون بارها گفته ایم که کف دست من وجود مو نیست اگر عدم مو هم نباشد نقیضین با هم مرتفع شده است و این محال است پس وجود مو که نیست عدم مو هست و این عدم هست ولی هستش به معنای هستی نیست که وجود بالمعنی الاخص دارد این هستی هستی ای نیست که نقیض عدم است بلکه این هستی مقسم هستی و عدم است یعنی همان واقع که با وجود هم مرادف هستند هر چند وقتی وجود را هم به کار ببریم اشکالی ندارد برای وجود عدم، ولی کمی نا مأنوس است که به وجود اعم هم وجود بگوییم. البته در وجود ها تداخل را پذیرفته اند ولی پذیرش تداخل راحت تر است)