درس اسفار استاد فیاضی

92/09/11

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: السفر الأول/ المسلک الأول/ المرحلة الثانية/ فصل 13 في أن حقائق الأشياء أي الأمور الغير الممتنعة بالذات يمكن أن تكون معلومة للبشر/ قول حق در ادراک معاني واجب و ممتنع و امثال آنها / الاسفار/ ج1/ ص388
خلاصه جلسه قبل:
(در آخر فصل 12 آخوند فرمودند که مدرَک بايد از جنس مدرِک باشد در علم حصولي و افزودند که معلوم بالذات عبارت است از علم حضوري به صورت ذهني. ميرداماد: علم حصولي اصلا علم نيست. آخوند: در ذهن معلوم بالذات و در خارج معلوم بالعرض و المجاز است.)
ولکن الحق أن المراد من کون الصورة الذهنية معلومة بالذات أنها معلومة لا بصورة أخري بل بذاتها لاستحالة الدور و التسلسل.
(اگر به درخت خارجي علم داريم چون يک صورتي از آن پيش ماست بايد خود صورت هم  معلوم باشد تا علم پيدا کنيم اما بوسيله ي صورت ديگري معلوم نيست بلکه بذات خودش معلوم است وگرنه دور و تسلسل پيش مي آمد.)
و من کون الواقع معلوما بالعرض أنه في نفسه ليس بمعلوم و إنما يکون معلوما بما أنه ذو صورة في الذهن فالواقع إذا لوحظ في نفسه لم يکن معلوما و إذا لوحظ بما أن له صورة في الذهن معلوم حقيقة. و هو بما هو هو ليس بمعلوم إلا بالعرض.
(از نظر آخوند ماهيتي که وجود پيدا کرده موجود است. خلق الانسان يعني أوجد الانسان يعني وجود پيدا کرد به همين وجودي که به او دادند. الانسان بما هو هو ليس بموجود. اسناد موجوديت به خود ذات با قطع نظر از حيثيت تقييديه مَجاز است و مصحح مجازيت آن هم همراه خودش هست.)
فالمسألة من قبيل قول الآخوند في الماهية حيث يقول إنها موجودة بالوجود حقيقة و هي بما هي هي ليس بموجودة إلا مجازا.
فراجع؛
الاسفار/ ج1/ ص164-165 و ج6/ ص155
(اگر ميخواهي واقع را معلوم کني علم حضوري نيست بلکه حصولي است. پس علم حصولي واقع نما است اما با ابزارش که همان علم حضوري به صورت ذهني است.)
فصل 13حقائق الأشياء أي الأمور غير الممتنعة بالذات يمکن أن تکون معلومة للبشر:
(آخر فصل 12 مقدمه بود براي اين فصل طبق فرمايش استاد جوادي حفظه الله و اقتباس از مباحث مشرقية است که « أي الأمور غير الممتنعة بالذات » را خود آخوند اضافه کرده)
قوله أي الأمور غير الممتنعة بالذات
يشير إلي ما تقدم في الفصل السابق من أن الممتنع لايقبل أن يتعلق به العلم، لأنه في غاية الضعف و النقصان
و نقول: من الممتنعات اجتماع النقيضين أي اجتماع الوجود و العدم. و نحن نفهم الوجود کما صرحوا بذلک حيث قالوا إن تصور الوجود بديهي بل إنه أول الأوائل في التصورات و عندما يحصل لنا حالة ثم يزول ندرک بالوجدان زواله فيحصل لنا مفهوم العدم و عندما نقيس ما يحکيه مفهوم الوجود و ما يحکيه مفهوم العدم نفهم بالضرورة أنهما لا يجتمعان أي نفهم أن اجتماع النقيضين محال.
(انسان به بود خودش علم حضوري دارد و دستگاه ذهن نياز ندارد به تلاش ما براي ساختن علم حصولي. هر گاه انسان به چيزي علم حضوري پيدا کرد يک علم حصولي هم پيدا ميکنيم. مفهوم عدم به بداهت وجود نيست اما آن هم بديهي است. و وجدوا ما عملوا حاضرا[1] معنا پيدا نميکند مگر اينکه علم به همه ي اعمال گذشته باشد. همه ي علوم حصولي ما موجود است به وجود واحد بسيط روح ما و اجتماع نقضين در ذهن نيست. چون مفهوم عدم و مفهوم وجود هر دو موجود ذهني اند پس موجودند و آنچه که قابل اجتماع نيست محکي وجود و عدم است نه حاکي آن، و محال واقعي همان معناي در خارج و واقع آن است.)
و کذا نفهم الدور و هو کون الشيء علة لعلته.
(علت را فهميديم و معلول را هم فهميديم حال ميفهميم که معلول نميتواند علت باشد براي علتش. يعني استحاله ي دور را ميفهميم.)
فراجع؛
المباحث المشرقية/ ج1/ ص499-500


[1]کهف/سوره18، آیه49.