درس تمهید القواعد استاد اسحاق‌نیا

85/07/28

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: اختلاف عرفا و حکما در لفظ وجود و کَون

 

شارح بعد از بیان اجزاء سه گانه عرفان در مقدمه، اختلاف حکما و عرفا را در لفظ وجود وکون بیان می فرماید ابتدا وجود را در اصطلاح حکما و بعد اصطلاح وجود در نظر عرفا بیان می کنند.

اصطلاح وجود در نظر حکما: این بخش از عبارت متن در ضمن 7 مطلب بیان می شود که البته پیشتر در حکمت، کم و بیش با این مطالب آشنایی اولیه صورت گرفته است؛

مطلب نخست: حکما لفظ وجود را مساوی با کون بلکه مرادف با کون می دانند از نظر ایشان یا وجود مساوی با کون است مانند انسان و ناطق که مساوی با هم اند و یا بالاتر از این این دو را مرادف می دانند مانند انسان و بشر

مطلب دوم: مرحوم ملا اسماعیل پل خواجویی اصفهانی معروف به واحد العین استاد حاجی سبزواری تقسیمی درباره تعریف دارد؛

تعریف دو قسم است:

    1. لفظی: تعریف و شناساندن بوسیله لفظی روشن تر است به تعبیری ترجمه لفظی به لفظی روشن تر است و خود بر دو قسم است:

تقسیم دیگر برای تعریف به حدی و رسمی است:

تعریف حدی: تعریف به اجناس و فصول و ذاتیات است

تعریف رسمی: تعریف به اعراض عام و خاص است.

    2. غیر لفظی: تعریف به معنا است و خود دو قسم است:

الف- حقیقی: آن تعریفی است که بعد از اثبات وجود شیئ صورت می گیرد خود دو قسم است:

     حدی:

     رسمی:

ب- شرح الاسمی: آن تعریفی که پیش از اثبات وجود شیئ است.

     حدی:

     رسمی:

مثال: در ابتدای کتاب های هندسه، اشکال هندسی را به تعریف غیر لفظی تعریف می کنند که هنوز اثبات وجود آن ها صورت نگرفته است این تعریف شرح الاسمی است و اگر بعد از اثبات آن شکل هندسی، آن را تعریف کنند تعریف حقیقی است.

گاهی از اوقات به تعریف لفظی هم اطلاق شرح الاسم می شود گاهی شرح الاسم می گویند و مراد تعریف لفظی است که عبارت از تعریف به لفظ روشن تر است مانند عبارت درس امروز.

آن چه در این مطلب مهم است این است که؛ شرایطی که برای تعاریف ذکر می شود همه برای تعاریف غیر لفظی است مثلا باید تعریف، به مغایر صورت بگیرد نه به مرادف و این در تعریف غیر لفظی است نه لفظی که تعریف به مرادف هم در آن ایرادی ندارد.

بنابرین اگر لفظ "وجود" به "کون" تعریف شد چون تعریف لفظی است اشکالی ندارد

مطلب سوم: وجود بسیط است حاجی سبزواری در بحث احکام وجود می فرماید: و لیس جزءاً و کذا لا جزء له؛ یعنی وجود بسیط است دلیل آن هم این است که؛

اذ غُلبت مُقسِّم مقوِّما     او القوام من نقیض لزما

 

زیرا ما سه قسم اجزاء داریم:

جزء عقلی: همان جنس و فصل است که اجزاء نوع اند

جزء خارجی: همان ماده و صورت است که به نظر مشاء اجزاء جسم اند

جزء مقداری: به اجزائی که مقدار جسم پیدا می کند گفته می شود چون هر جا مقدار باشد به "اجزاء الی ما لا نهاة له" تقسیم می شود.

اگر چنان چه اثبات شود وجود جنس و فصل ندارد به طور خودکار ثابت می شود که ماده و صورت و مقدار هم ندارد چون فرق بین جنس و ماده به اعتبار است همان طور که فرق صورت و فصل هم به اعتبار است؛

جنس و فصل لابشرط اند و لذا قابل حمل بر نوع اند اما ماده و صورت بشرط لا اند و قابل حمل نمی باشند.

     فصل همان صورت است لابشرط و صورت همان فصل است بشرط لا

     جنس همان ماده است لابشرط و ماده همان جنس است بشرط لا

وقتی تفاوت این ها به اعتبار شد و در حقیقت و در ذات یکی شدند در این صورت اگر ثابت شد وجود جنس و فصل ندارد پس ماده و صورت هم ندارد و اگر ماده و صورت نداشته باشد پس جسم نخواهد بود که مرکب از ماده و صورت است و اگر جسم نشد مقدار ندارد چون مقدار از لوازم جسم است و اگر مقدار ندارد اجزاءئ مقداریه ندارد. پس مهم این است که ثابت شود وجود جنس و فصل ندارد.

سؤال: چرا وجود، جنس و فصل ندارد؟

جواب: اگر وجود دارای جنس باشد جنسش؛

     یا خود وجود است

     و یا باید از غیر وجود باشد

و غیر وجود هم؛

     یا عدم است

     و یا ماهیت

چون وجود و ماهیت و عدم از مفاهیم عامه اولیه اند و در فارسی بود و نبود و نمود می گفته می شود. اما هر کدام از وجود و عدم و ماهیت، جنس وجود باشد مشکل پیش می آید؛

    1. خود وجود: لازم می آید اصل وجود که باید مقسم وجود جنسی باشد مقوم آن می باشد و به تعبیری مقسم تبدیل به مقوم می شود یعنی نظام رابطه فصل و جنس بهم می خورد و فصل مقسِّم و یا به تعبیری محصِّل جنس است و جنس را ایجاد و تحصیل می کند نه مقوم آن. البته جنس و فصل با هم مقوِّم نوع اند یعنی در ساختار قوام و ذات نقش دارند. اگر خود وجود جنس باشد فصلی که باید مقسِّم و محصِّل آن جنسی باشد که فرضا وجود است، مقوِّم آن می شود چون رابطه مقسم بودن فصل برای جنس مادامی محفوظ است که جنس وجود نباشد و ماهیتی غیر از وجود داشته باشد و آن هم اجزاء قوام و مقوماتی داشته باشد وفصل مقوِّم و محصِّل آن شود و به آن وجود بدهد اما اگر جنس خود وجود شد هر چیزی که مفید انیّتش باشد مفید ماهیت آن هم خواهد بود یعنی ماهیت، حقیقت وجود شود در این صورت هر آن چه مفید انیَّت و وجود این جنس باشد مفید ماهیت هم خواهد بود و محصل آن مقوم آن می شود:« اذ غُلب المقسِّم مقوِّما ».

    2. عدم، جنس وجود باشد: عدم نقیض وجود است در این صورت لازم می آید نقیض وجود مقوم آن باشد و هیچ گاه نقیض شیئی نمی تواند مقوِّم آن شود چون اگر وجود نوع باشد و عدم جنس آن شود رابطه جنس و نوع مقومیت است و عدم و عدمی چنین رتبه و موقعیتی ندارد

    3. ماهیت جنس وجود باشد: ماهیت بمنزله نقیض وجود است و لذا به آن عدمی می گویند عدمی هم نمی تواند مقوم وجود نمی شود.

بنابرین وجود جنس ندارد و ما لا جنس له لا فصل له و لذا وجود جنس و فصل ندارد و بسیط است و به تبع آن، ماده و صورت و اجزاء مقداری هم نخواهد داشت.

مطلب چهارم: حاجی سبزواری فرماید:

معرِّف الوجود شرح الاسم    و لیس بالحد و لا بالرسم

 

اگر قرار باشد برای وجود تعریفی ارائه شود تعریف لفظی خواهد بود و تعریف غیر لفظی مانند حقیقی و شرح الاسمی در این جا راه ندارد نه از قسم حد و نه از جنس رسم نمی توان برای وجود تعریف آورد زیرا؛

    1. تعریف حدی: این تعریف به اجناس و فصول است و وجود هم جنس و فصل ندارد

    2. تعریف رسمی: این تعریف به عرض خاص و عرض عام است و چون مقسِّم کلیات خمس شیئیت و ماهیت است مقسم اعراض خاص و عام هم ماهیت است پس وجود و عوارض وجود مانند وحدت و تشخّص از سنخ ماهیت نیستند و تعریف رسمی هم در وجود راه ندارد

    3. پس تنها با شرح الاسم می توان وجود را تعریف کرد.

مطلب پنجم: قطب الدین رازی بین دو شارح اشارات؛ یعنی خواجه نصیر الدین طوسی و فخر رازی قضاوت وحکومت کرد و کتاب محاکمات را نگاشت و خود هم به صاحب محاکمات معروف شد البته تا حکومت وی تا آخر اشارات نیست شهید مطهری گوید: قطب که این کتاب را نوشت نزد پادشاه زمان برد تا صله ای دریافت کند ولی از آن جا که کار روزگار به گونه ای دیگر است:

از قضا اسکنجبین صفرا فزود    روغن بادام خشکی می نمود

 

پادشاه بجای صله، دستور داد که قطب الدین را چوب مفصلی زدند! که تو را چه به این جایگاه که میان خواجه و فخر محاکمه کنی؟!

همانند این محاکه قطب الدین شیرازی هم بین اتباع مشاء و مخالفان ایشان نیز در کتاب شرح حکمة الاشراق حکوماتی دارد در ص 182 یکی از حکوماتش این است:

مشاء وجود را در ذهن و خارج زاید بر ماهیت می دانند اما دیگران وجود را فقط در ذهن زاید بر ماهیت می دانند؛

ان الوجود عارض الماهیة    تصورا و اتَّحدا هویةً

 

بنابراین که مشاء وجود را زائد و مغایر ماهیت در ذهن و در خارج می دانند ودیگران فقط در ذهن وجود را مغایر را با ماهیت می دانند، ایشان هر کدام وجود را تعریف لفظی کرده اند؛

مخالفان مشاء: که وجود را فقط در ذهن مغایر ماهیت می داند یعنی وجود همان کون الماهیة فی الاعیان یعنی فی الخارج است و الا در ذهن وجود و ماهیت غیر از هم اند و در خارج یکی اند و ماهیت کونی در خارج برای خود ندارد اما ماهیت در ذهن کونی برای خودش دارد.

مشاء: وجود کون الماهیة مطلقا است چه در اذهان و چه در اعیان. ماهیت چیزی غیر از وجود است و کونی که در خارج و ذهن می یابد وجود می شود.

مطلب ششم: بنابر اصالت وجود، حکما تحققی برای ماهیت قائل نیستند مگر به اقتران ماهیت با وجود و دخول ماهیت در یک نوع از انواع وجود که در این صورت برای ماهیت هم تحقق قایل می شوند. روی این حساب حکما نسبت ماهیت را به وجود نسبت اجسام به حیز و مکان می دانند همان طور که هر جسمی یک مکان طبیعی داردکه از نوع آن تخطی نمی کند همین طور، هر ماهیتی هم یک نوع وجودی دارد که از آن تجاوز نمی کند قدما می گفتند: مکان طبیعی ثقیلان که آب و خاک است در جهت تحت است و خفیفان که آتش و هوا است مکانشان در فوق و یا رو به جهت سطح محدب فلک الافلاک می باشد و این عناصر از نوع مکان خود تخطی نمی کند و هکذا برای هر ماهیتی نوعی وجود دارد که از آن تخطی نمی کند.

مطلب هفتم: سه نوع وجود داریم؛ زیرا ماهیت به معنای اعم آن که مفهوم را هم شامل می شود سه نوع وجود می تواند داشته باشد؛

    1. وجود فرضی و عرَضی: این وجود وابسته به فرض فارض است که بعضی از ماهیات این نوع از وجود را دارند وجود وابسته به اعتبار معتبر

    2. وجود حقیقی و نفس الامری: وجودی که وابسته به فرض فارض نیست و خود دو قسم است

     وجود ذهنی: مانند امکان

     وجود خارجی: مانند موجودات خارجی

بنابرین ماهیاتی که وابسته به اعتبار معتبره باشد را ماهیات اعتباریه محضه می گویند و دسته ای دیگر از مفاهیم و ماهیات است که وابسته به اعتبار فارض نیست و به آن ماهیات حقیقیه می گویند و خود دو قسم اند یا ذهنی اند و یا وجود خارجی دارند.

مثال ها:

     مثال اول: ماهیات با وجود اعتباری مانند نِسَب و اعتبارات اعتباریه مانند نیش غول چون غولی نیست تا بخواهد نیشی داشته باشد یا مانند انسان هزار سر

     مثال قسم دوم: یکی نِسَب و اضافات حقیقیه مانند ابوت و بنوت و فوقیت و سطحیت و دیگری هم مانند معقولات ثانویه فلسفی است مانند شیئیت و امکان البته به معقول ثانی فلسفی ماهیت نمی گویند لذا این جا ماهیت اعم از مفهوم و ماهیت است.

     مثال قسم سوم: مانند موجودات خارجیه است.