درس اسفار استاد اسحاق‌نیا

96/01/20

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: وحدت بدن و قوای بدنی

و أما الإشكال: في أن قوى المتبدلة الوجود كيف تكون باقية بالعددلنفس واحدة شخصية فإنما ينحل بأن الأشياء المتبدلة الهويات تنحفظ وحدتها الشخصية بأمر وحداني الذات نسبته إليها نسبة الروح إلى البدن و نسبة الصورة إلى المادة و قد مرت الإشارة مرارا إلى أن التركيب بين المادة و الصورة اتحادي و كذا النفس و البدن لأنها تمامه- و تمام الشي‌ء هو هو على وجه أقوى و أكمل فكل واحدة من القوى النازلة السفلية- تنحفظ هويته المتجددة بهوية ثابتة هي أصل هويتها و هي قوة أخرى فوقها و هكذا إلى أن ينتهي إلى أمر ثابت الذات من كل وجه.

و بهذا يندفع الإشكال: الذي يرد في اللامسة من أن اللمس لا يكون إلا بتغير العضو اللامس عن مزاجه بورود كيفية هي ضد كيفية المزاجية الملموسة.

أيضا: لأن المثل لا يدرك المثل إذ كل إحساس انفعال و الشي‌ء لا ينفعل عن مثله- و أيضا يلزم اجتماع المثلين و هو أيضا محال كاجتماع الضدين فعلى أي تقدير منها يلزم بطلان الكيفية الأولى عند ورود الثانية و يبطل ببطلانها القوة اللمسية التي فيها و الإدراك لا يكون إلا ببقاء المدرك من الصور المدركة.

و وجه دفعه: أن القوة اللمسية و إن انعدمت و تجددت أمثالها لكن القوة الإدراكية التي هي فوقها تجمع السابقة فتدرك بالسابقة الأمر اللاحق و تحفظهما معا- و إن بطل السابق حين ورود اللاحق.

قال الفيلسوف؛ فقوة النفس على ضربين‌؛

أحدهما: يتجزى بتجزي الجسم مثل القوة النامية و القوة التي هي شهوانية فإنهما منبثتان في سائر الجسم من النبات و الحيوان- و القوى المتجزئة بتجزي الجسم تجمعها قوة أخرى أرفع منها و أعلى فقد يمكن إذن أن تكون قوة النفس المتجزئة بتجزي الجسم غير متجزئة بالقوة التي فوقها التي لا تتجزى- و هي أقوى القوى المتجزئة مثل الحسائس فإنها قوة من قوى النفس تتجزى بتجزي الآلات الجسمانية و كلها تجمعها قوة واحدة هي أقوى الحواس و هي ترد عليهابتوسط الحواس و هي قوة لا تتجزى لأنها لا تفعل فعلها بآلة لشدة روحانيتها و لذلك صارت الحسائس كلها ينتهي إليها فتعرف الأشياء التي تؤدى إليها الحسائس و تميزها معا من غير أن تنفعل آثار الأشياء المحسوسة فلذلك صارت هذه القوة تعرف الأشياء المحسوسات و تميزها معا في دفعة واحدة انتهى قوله.

 

بحث سوم در این فصل این است؛ بدنی که دایم در حال تبدیل و تبدل است وهمین طور قوای بدنی نیز دایما در حال تبدیل و تغیر اند با این وجود حافظ شخصیت و وحدت آن ها نفس است ملا صدرا حافظ وحدت بدن و قوای بدنی نفس است زیرا بدن ماده است نفس صورت است از طرفی به نظر ملا صدرا، ترکیب ماده و صورت ترکیب اتحادی است و از طرفی هم صورت، فعلیت وتمامیت ماده است یعنی صورت همان ماده است با کمال و تمامیت آن. بنابرین نفس تمام بدن ومتحد با آن خواهد بود نفس مجرد و ثابت است وغیر قابل تغییر و تبدل است بدن هم که متحد با آن است به برکت نفس ثبات ووحدت پیدا می کند و در سایه نفس وحدت و شخصیتش حفظ می شود

به این صورت که؛

     حافظ وحدت و ثبات حواس بدنی -مثل بصر که در چشم و سمع که در گوش است- حس مشترک است

     و حافظ هویت و وحدت حس مشترک خیال است

     وحافظ وحدت و وهویت خیال هم واهمه است

     تا این که به نفس برسد که ثبات و تجردش از هر جهت است ومشروط نیست بلکه مطلق است

حواس، ظاهر قوای بدنی است وبه برکت حس مشترک وحدتشان حفظ می شود

     حس مشترک از ماده مجرد است اما مشروط به حضور ماده خارجی است و تجردش مطلق ومن کل وجه نیست

     حافظ وحدت حس مشترک هم خیال است خیال هم از ماده مجرد است و مشروط به حضور ماده خارجی هم نیست اما در عین حال مشروط به صورت جزئی است

     حافظ وحدت خیال هم قوه واهمه است که مجرد است و شرط انتساب صورت و جزئی به آن است زیرا واهمه مدرِک معانی جزئیه است یعنی معانی منسوب به محسوسات و صوَر

     تا به نفس برسد که مجرد است یعنی مدرِک معنای صرف و کلی ومحض است وهیچ شرطی ندراد وتجرد نفس من کل وجه است و مشروط نیست

حال با این توضیح حافظ هویت و ثبات و وحدت وشخصیت بدن نفس است

     حافظ وحدت حواس حس مشترک است که مجرد است اما چشم و گوش و... مادی است وتجردش مشروط به حضور ماده است

     حافظ وحدت حس مشترک خیال است که مجرد غیر تام و تجرد مثالی وبرزخی دارد تجردش مشروط به صورت جزئی است وجزئی قید توضیحی است زیرا صورت کلی نداریم وهمه صورت ها جزئی اند

     حافظ وحدت وهویت خیال واهمه است که تجردش برزخی و غیر تام است زیرا شرط انتساب به صورت ومحسوس را دارد

     حافظ وحدت واهمه هم به نفس است که تجرد تام دارد

ملا صدرا گوید: با این توضیحی که برای اصل عنوان سوم دادیم و با توضیح در تتمه که ترتیبی در حفظ وحدت وجود دارد جواب یک اشکال در مورد قوه لامسه داده می شود؛

اشکال: قوه لامسه که پیشتر گفته شد از جنس کیفیات واز اوایل کیفیات مانند حرارت و برودت است شرط لمسش این است که یک کیفیت دیگری هم بیابد غیر از آن کیفیتی که قوه لامسه از جنس آن است وبرای ادراک و لمس وجود چنین کیفیتی باشد واین کیفیت دیگر باید ضد کیفیت ملموس باشد مثلا کسی بدنش داغ است و تب دارد قوه لامسه من که خود از جنس کیفیت است برای این که داغی پیشانی فرد تب دار را درک کند باید کیفیت دیگری مانند سردی و برودت بیابد تا این که بتواند داغی تب دار را درک کند زیرا مماثل از مماثل منفعل نمی شود واحساس و ادراک انفعال است برای درک داغی بدن کسی باید قوه لامسه انفعال بیابد اما اگر بدن من داغ باشد و تب دار هم داغ باشد وهر دو کیفیت حرارت باشد خود داغ هست ونمی تواند داغی فرد تب دارد را ادراک کند لذا چون مماثل از مثل خود انفعال نمی یابد وادراک هم انفعال است باید یک کیفیت دیگری که ضد کیفیت مملوس است را قوه لامسه پیدا کند

این یک دلیل بود و دیگر این که استحاله اجتماع مثلین است ونباید مثل کیفیت ملموس باشد یعنی اگر بدن من حرارت داشته باشد و حرارت آن هم بخواهد به قوه لامسه منتقل گردد اجتماع مثلین می شود که محال است

حال به این دو دلیل، باید کیفیتی که قوه لامسه می یابد ضد کیفیت ملموس باشد بنابرین اگر کیفیت بدن حرارت است قوه لامسه باید برودت بیابد ودر این صورت اجتماع ضدین می شود و نمی شود که حرارت وبرودت در قوه درقوه لامسه جمع شود لذا برای این که اجتماع ضدین پیش نیاید باید کیفیت خود قوه لامسه مشخص شود و جایش را به کیفیت ضد کیفیت ملموس بدهد حال اگر آن کیفیت قوه لامسه که کیفیت اولی است اگر قرار شد معدوم شود به این معنا است که قوه لامسه باید معدوم شود ودر این صورت شرط ادراک بقای مدرِک با مدرَک است

جواب: دفع این اشکال با همان توضیح مشخص شده است؛ زیرا درست است که قوه لمسیه معدوم می شود بجایش کیفیت ملموس می آید که حرارت بدن فرد تبدار است اما هم آن قوه لمسیه وکیفیتی که معدوم شده است وهم کیفیت جایگزین شده در نزد حس مشترک که حس بالاتری است نزد او محفوظ است و حس مشترک بواسطه قوه لمسیه وکیفیتی که معدوم شده است ولی نزد حس مشترک است ادراک و لمس قوه لمسیه وکیفیتی که جایزین شده است زیرا حس مشترک احاطه و اشراف بر همه حواس و مدرَکات آن ها دارد

ملا صدرا باز در تایید سخن خود عبارتی از اثولوژیا می آورند؛

عبارت اثولوژیا: قوای نفس یک دسته از آن ها متجزی به تجری بدن می باشند مثل قوه نامیه وقوه شهوانیه و... که با تجزی بدن تجزیه می شود شهوتی که در دهان و بطن و فرج است با تقسیم بدن تجزی می یابد این قوه نامیه و شهوانیه در نبات و حیوان هم هست.

از جمله همین دسته هم دسته ای هستند که اگرچه متجزی به تجزی بدن هستند اما غیر متجزی اند به غیر متجزی بودن قوه ای که فوق آن هاست مانند حواس ظاهره که متجزی به تجزی بدن است اگر بدن تجزی بیابد چشم و گوش و... هم تجزیه می شود اما حواس بینایی وشنوایی غیر متجزی به واسطه غیر متجزی بودن حس مشترک می باشند که قوه ای بالاتر از حواس ظاهره است حس مشترک مجرد است لذا غیر متجزی است اما حواس ظاهره مادی اند پس متجزی می باشند همه مدرَکات حواس با هم یعنی دفعة واحدة وممتاز از یکدیگر نزد حس مشترک حاضر اند لذا این تایید برای جواب ملاصدرا می باشد یعنی هم آن کیفیت وقوه لمسیه که معدوم می شود و اول بود در پیش حس مشترک حاضر است و هم این قوه لمسیه و کیفیتی که از ملموس برای لامس و مدرِک پیدا می شود هر دو پیش حس مشترک اند و حس مشترک با اولی، دومی را ادراک و لمس می کند هر چند قوه لامسه ظاهر و اولی الان نیست و معدوم شده است اما در پیش حس مشترک موجود است از پیشگاه او که معدوم نشده است و در پیشگاه آن که مجرد است محفوظ می باشد.