درس اسفار استاد اسحاق‌نیا

95/12/23

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بررسی عبارات اثولوژیا

فمن أراد أن يرى الإنسان‌ الحق الأول فينبغي أن يكون خيرا فاضلا و أن يكون له حواس قوية لا تنخفش عند إشراق الأنوار الساطعة عليها لأن الإنسان الأول نور ساطع فيه جميع الحالات الإنسانية إلا أنها فيه بنوع أفضل و أشرف و أقوى و هذا الإنسان و هو الإنسان الذي حده أفلاطون الإلهي لأنه زاد في حده فقال إنه الذي يستعمل البدن و تعمل أعماله بأداة بدنية فهذه النفس تستعمل البدن أولا فأما النفس الشريفة الإلهية فإنها تستعمل البدن استعمالا ثانيا أي بتوسط النفس‌ الحيوانية و ذلك أنه إذا صارت النفس الحيوانية ملكوتية أتبعتها النفس الناطقة الحية- و أعطتها حياة أشرف و أكرم و لست‌ أقول إنها انحدرت من العلو لكني أقول إنها زادتها حياة أشرف و أعلى من حياتها لأن النفس الحية الناطقة لم تبرح عن العالم العقلي لكنها تتصل‌ بهذه الحياة و تكون هذه متعلقة بتلك فتكون كلمة تلك متصلة بكلمة هذه النفس و لذلك صارت كلمة هذا الإنسان و إن كانت ضعيفة خفية أقوى و أظهر لإشراق كلمة النفس العالية عليها و اتصالها بها.

فإن قال قائل: إن كانت النفس هي في العالم الأعلى حساسة فكيف يمكن أن يكون في الجواهر الكريمة العالية حس و هو موجود في الجوهر الأدنى.

قلنا: إن الحس الذي في العالم الأعلى أي في الجوهر الأكرم العقلي لا يشبه هذا الحس الذي في هذا العالم الدني و ذلك إنه لا يحس هناك هذا الحس الدني لأنه يحس هناك على نحو مذهب المحسوسات التي هناك و لذلك صار حس هذا الإنسان السفلي- متعلقا بحس الإنسان الأعلى و متصلا به فإنما ينال هذا الإنسان الحس من هناك لاتصاله به كاتصال هذه النار بتلك النار العالية و الحس الكائن في النفس التي هناك- متصل بالحس الكائن في النفس التي هاهنا و لو كانت في العالم الأعلى أجسام كريمة- مثل هذه الأجسام لكانت النفس تحس بها و تنالها و لكان الإنسان الذي يحس بها و ينالها أيضا فلذلك صار الإنسان الثاني الذي هو صنم للإنسان الأول في عالم الأجسام- يحس بالأجسام و يعرفها بأن في الإنسان الآخر الذي هو صنم للإنسان الأول كلمة الإنسان الأول و في الإنسان كلمات الإنسان العقلي انتهى كلامه و أراد بالإنسان الأول هاهنا الإنسان النفساني فإنه أول بالإضافة إلى هذا الإنسان الجسماني‌

 

عبارت فلوطین تا پایان این فصل ادامه دارد؛

۳ انسان جسمانی و حسی و انسان اول حق وجود دارند انسان جسمانی همین بدن است انسان حسی نفس ساکن در این بدن است یا این که انسان نفسانی یعنی انسان مثالی و یا نفس حیوانی که همه یکی است وهمان انسان حسی می باشد انسان اول حق یا انسان عقلی و حقیقی است که اکنون در این باره سخن گفته و روشن می شود که مراد رب النوع است انسان جسمانی صنم انسان حسی است و انسان حسی صنم و مظهر انسان عقلی است

نکته: در پایان عبارات اثولوژیا انسان اول بر همان حسی ونفسانی اطلاق شده است زیرا اول اضافی و نسبی است وانسان حسی نسبت به جسمانی اول است کما این که بر انسان جسمانی اطلاق آخر گفته می شود

اکنون تا آخر فصل ۳ مطلب بیان می شود؛

مطلب نخست: فلوطین می گوید: کسی که می خواهد انسان اول حق را ببیند «فَمَن كَانَ يَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحًا وَلا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا»[1] که همان رب النوع و فرشته است این رؤیت دو شرط دارد؛

     خیر وفاضل باشد: به گفته حکیم سبزوراری؛ خیر باشد یعنی باید عقل عملی در او فعلیت بیابد وفاضل باشد یعنی باید عقل نظری دراو فعلیت بیابد

     باید حواس قوی داشته باشد: به گونه ای که وقتی وارد فضای عالم عقل شده به افق عالم عقل رسید انوار تابش انوار ساطعه که عقول اند بصر او را کور نکند و مانند خفاش نشود که به غلط لسان عوام به آن شب کور گویند در حالی که روز کور است و شب پره.

شب پره گر ذوق آفتاب نخواهد    رونق بازار آفتاب نکاهد

 

شرط دوم لازم است از این روی که انسان عقلی وانسان اول حق نور ساطع ودرخشنده ای است که تمام کمالات انسان دراو هست واز جمله کمالات انسان هم حواس است انسان عقلی وجود نوری و مجرد است لذا اگر کسی بخواهد او را ببیند ووارد افق عالم عقل شود باید بصرش قوی باشد.

مطلب دوم: فلوطین گوید: این انسان اول حق همان رب النوعی است که افلاطون آن را این گونه تعریف کرده وگفته است: رب النوع نور ساطعی است که در آن همه کمالات انسانی هست واین نور ساطع بدن را استعمال می کند وکارهایش را با بدن انجام می دهد یعنی نفس حیوانی یا همان انسان نفسانی وحسی بدن را استعمال می کند به استعمال اولی و مستقیم و استعمال استکمالی وخودش را بالا کشیده و به کمال می رساند

قابل توجه است که؛ بخشی از عبارت که قبل تر گذشته بود که همان طور مصوری که حق است بدن را به گونه ای تصویر کرده که شبیه انسان باشد نفس یا همان انسان حسی و ساکن در بدن مصور است و نهایت سعی و تلاشش این است که خودش را شبیه انسان عقلی کند نفس حیوانی بدن را استعمال اولی واستعمال استکمالی می کند اما استعمال رب النوع بدن انسان را استعمالی ثانوی است واستعمالی تکمیلی است که به واسططه نفس حیوانی بدن را به کار می گیرد و با این استعمال نفس حیوانی ساکن در بدن را به کمال می رساند این مقصود افلاطون از تعریف انسان عقلی است و فلوطین آن را توضیح می دهد

توضیح: نفس حیوانی یا انسان نفسانی هنگامی که حیات عقلی می یابد اگر این نفس ملکوتی شد وتجرد عقلی یافت نفس ناطقة حیة یعنی انسان عقلی که حیات عقلی دارد و رب النوع از آن پیروی می کند یعنی به این نفس حیوانی حیات عقلی افاضه می کند نفس حیوانی که کمال تجرد عقلی یافت نفس ناطقه به حیات عقلی زنده است حیات عقلی به بدن اعطا می کند

فلوطین گوید:‌این بدان معنا نیست که نفس از مرتبه عقلی خود سقوط ند و پایین بیاید بلکه متصل بدان شده و رابطه ای بین رب النوع و نفس حیوانی که تجرد عقلی یافته برقرار می شود واین نفس حیوانی که تا قبل تر ضعف داشت قوی شده و مظهر آن رب النوع می شود

مطلب سوم: یک پرس و پاسخ مطرح می شود؛

پرسش: شما گفتید که انسان عقلی احساس دارد و این چطور ممکن است که موجود عقلی احساس داشته باشد؟

جواب: فلوطین گوید:

اولا: احساس انسان عقلی مانند احساس سفلی در عالم طبیعت نیست همان طور که محسوس آن با محسوس این انسان عقلی تفاوت دارد که ۳ تفاوت پیشتر بین آن ها را بیان داشتیم ودر حاشیه حکیم سبزورای آمده است

ثانیا: اگر انسان عقلی حس نداشته باشد حس انسان طبیعی از کجا می آید؟ زیرا کمالات موجودات مادی از کمالات موجودات عقلی استفاده می شود کما این که خود موجودات عقلی از موجودات عقلی وجود می یابد ایشان آهن را اشاره می کند که آهن طبیعی به آهن عقلی وابسته است «وانزلنا الحدید» و «وان من شیئ الا عندنا خزائنه ولا ننزله الا بقدر معلوم»

ثالثا: بر فرض این اجسامی که در عالم طبیعت اند اگر این ها در عالم عقل مثل و شبیه آن ها می بود یک اجسام کریمه ای می بود زیرا موجودات عقلی «کراماً بررة» اند الان که نیست اما اگر می بود موجود عقلی آن را احساس می کرد

حس قوی حس بالذات و حس کلی و حس مجرد است که ظرفیت مشاهده مجرد را داشته باشد.

این ۳ مطلب را در پاسخ پرسش بیان کرده و به این ترتیب فصل ۴ تمام می شود و فقط یک فصل از باب ۹ باقی می ماند و بعد باب ۱۰ معاد روحانی آغاز می شود و باب ۱۱ هم معاد جسمانی خواهد بود.


[1] کهف ۱۱۰.