درس اسفار استاد اسحاق‌نیا

95/10/08

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: دونظریه درباره مرگ

و إذا أرات هبوطه يهبط و يتبدل خفته ثقلا و أما الطلوع إلى عالم السماء و جنة الأرواح و السعداء و المنزل الأعلى فلا يمكنها أن ترقي إلى هناك بهذه الجثة الكثيفة بل ببدن نوري من جنس تلك الدار إذا تخلصت من هذه البنية المظلمة كما أن الطلوع إلى جنة المقربين و صقع الكاملين من الصور المفارقة العقلية و مثل الأفلاطونية النورية لا يتيسر لها إلا إذا انفصلت عن علوق الأبعاد و الأجرام و انقطعت عن الأمثال و الأشباح- و تجردت عن الكونين و رفضت العالمين و الغرض من هذا الكلام أن النفس لترقيها- إلى هذه المعارج أجل من أن تتبع البدن في وجودها بل البدن من توابع وجودها في بعض المراتب السفلية و بهذا الأصل ينفسخ مذهب التناسخ و مذهب من يرى أن‌ منشأ انقطاع النفس عن هذا البدن بالموت الطبيعي هو انتهاء قوة البدن و نفاد حرارته الغريزية و كلال آلاته و تعطل نظامه و تزلزل أركانه كما ظنه الجمهور من الأطباء و الطبيعيين أن انقطاعها من البدن لاختلال البنية و فساد المزاج بل الحق أن النفس‌ تنفصل عن البدن بسبب استقلالها في الوجود على التدريج و تنقطع شيئا فشيئا من هذه النشأة الطبيعية إلى نشأة ثانية لما مر من إثبات الحركة الذاتية للوجود في الجواهر المتعلقة بالمواد الهيولانية فالنفس تتحول في ذاتها من طور إلى طور و تشتد في تجوهرها من ضعف‌ إلى قوة و كلما قويت النفس و قلت إفاضة القوة منها على البدن لانصرافها عنه إلى جانب آخر ضعف البدن و قواه و نقص و ذبل ذبولا طبيعيا حتى إذا بلغت غايتها في الجوهر و مبلغها من الاستقلال ينقطع تعلقها عن البدن بالكلية و تدبيرها إياه و إفاضتها عليه فعرض موت البدن و هذا هو الأجل الطبيعي دون الأجل الاخترامي الذي بسبب القواطع الاتفاقية فمنشأ ذبول البدن بعد سن الوقوف إلى أن يهرم ثم يعرض الموت هو تحولات النفس بحسب مراتبها و قربها إلى النشأة الثانية التي هي نشأة توحدها و انفرادها عن هذا البدن الطبيعي و انفصالها عن هذه الدار و استقلالها في الوجود و هذه الحالات البدنية المشاهدة من الإنسان من الطفولية و الشباب و الشيب و الهرم و الموت كلها تابعة لما بحذائها من حالات النفس في القوة و الفعل و الشدة و الضعف على التعاكس- فكلما حصلت للنفس قوة و تحصل حصل للبدن وهن و عجز إلى أن تقوم النفس بذاتها و يهلك البدن فارتحالها يوجب خراب البيت لا أن خراب البيت يوجب ارتحالها فما قيل في الفرس نظما-

جان قصد رحيل كرد گفتم كه مرو     گفتا چه كنم خانه فرو مى‌آيد

أنما يصدق في الموت الاخترامي لا الطبيعي

 

یک اصلی را ملا صدرا تأسیس می فرمایند که البته پیشتر هم بیان شد و اکنون مرور می شود بعد هم دلیلی برای آن بیان می کنند وبا این اصل می خواهند 2 چیز را با این اصل باطل می کنند؛

    1. تناسخ را که بنا بود مزید وتتمیم استبصار نسبت به ابطال آن صورت بگیرد

    2. نظر مشهور اطباءو حکمای طبیعی درباره موت طبیعی را هم ابطال می کنند

بنابرین در اینجا مراحلی از بحث را داریم؛

    1. اصلی که ملا صدرا تأسیس می کند

    2. دلیلی که برای تأسیس اصل بیان می کند

    3. دیدگاهی که جمهور اطباء و طبیعیون درباره موت طبیعی دارند

    4. چگونگی ابطال دیدگاه توسط این اصل که در واقع دیدگاه خود ملا صدرا درباره موت طبیعی در مقابل مشهور بیان می شود

مرحله نخست: اصلی هست که؛ بدن در نفس است نه نفس در بدن یعنی نفس احاطه بر بدن دارد به تعبیر دیگر بدن از نفس است نه برعکس یعنی نفس محصل بدن است نه این که نفس از بدن پیدا شود و به عبارت دیگر نفس با بدن است نفس با بدن معیت دارد و آن را اداره می کند و تدبیر و تصرف در آن دارد و به هر جا که بخواهد می برد

رشته ای بر گردنم افکنده دوست    می برد آنجا که خاطر خواه اوست

 

نفس دارای بدن است و بدن از جمله دارایی های نفس است نه برعکس و نفس اصل است و بدن فرع و بدن تابع ودنباله رو نفس است این که بدن تابع نفس است فقط به نشأه دنیائی اختصاص دارد

مرحله دوم: دلیل این اصل این است که؛ نفس ترقیاتی دارد که در آن ها نفس بدون بدن طبیعی وعنصری است به این دلیل که نفس معارج و ترقیات و عروجاتی در عوالم دیگر دارد که در آن ها نفس نمی تواند با این بدن باشد و اگر نفس تابع بدن بود باید در آن ترقیات هم نفس با بدن ارتقاء به عوالم تجرد می یافت

نفس ترقی به عالم برزخ و مثال و بهشت جسمانی می یابد نفس نمی تواند با این بدن طبیعی به این ارتقاء دست بیابد بلکه باید با بدن مجرد مثالی به این ارتقاء بیابد چنان چه اگر نفس بخواهد به عالم مجردات و فرشتگان راه بیابد باید به طور کلی تجرد از بدن بیابد چه بدن طبیعی عنصری و چه بدن مثالی یعنی باید هر دو عالم مثال و طبیعت را ترک کند و از تعلق به هر دو بدن مجرد شود از این بیان ودلیل معلوم می شود که بدن است که در دنیا تابع نفس است نه برعکس

از همین جا روشن می شود که چطور با این اصل تناسخ ابطال می شود که با تابعیت بدن از نفس بعد از مرگ معنا ندارد که نفس با مفارقت از بدن به بدن دیگری تعلق بگیرد این در صورتی است که نفس دنبال بدن باشد

حکیم سبزواری حاشیه مفصلی درباره معراج دارند که معراج تا فوق سماء با بدن و با جسد پیامبر بوده است و تا حریم "او ادنی" با روح پیامبر بوده است اما بدن ایشان لطیف تر از فلک الافلاک است بدنی که سایه ندارد ودیدش منحصر به روبرو نیست و از پشت سر هم می بیند.

مرحوم ربانی در این باره تعبیری داشتند که این بدن مُرَوَّح است و حکم روح را دارد نه حکم ماده را و اشکال خرق و التیام افلاک هم به گفته صاحب گوهر مراد پیش نمی آید زیرا بدن پیامبر لطیف تر از فلک الافلاک است

مرحله سوم: با همین اصل این دیدگاه حکمای طبیعی و اطباء درباره موت طبیعی هم باطل می شود

نظر حکمای طبیعی واطباء درباره مرگ طبیعی: این اجل طبیعی به خراب شدن بدن است ونفس از بدن جدا می شود

جان قصد رحیل کرد گفتم: که مرو    گفتا: چه کنم؟ خانه فرو می ریزد

 

نفس خانه خراب می شود و ترک منزل تن می کند و خرابی نفس به این است که حرارت غریزی که بدن دارد کم فروغ شده و از بین رفته و نظام و قوای بدن ضعیف و کند می شود و به تعطیلی کشیده می شود وخلاصه دیدگاه مشهور درباره مرگ طبیعی این است که علتش خراب شدن بدن است و لذا نفس هم آن را ترک می کند و اجل طبیعی رخ می دهد

مرحله چهارم: نظر ملا صدرا درباره مرگ طبیعی است که با این اصل این دیدگاه هم باطل می شود

نظریه ملا صدرا در مرگ: ایشان علت مفارقت نفس از بدن و دیدگاه مشهور را در مرگ اخترامی و ناگهانی قبول دارد زیرا موت اخترامی به سبب قواطع وبرخوردهای اتفاقی می باشد که این قواطع بر سر راه حرکت طبیعی و سیر عادی او رخ می دهد در این ها خانه تن و بدن خراب شده و نفس از بدن جدا می شود

اما در مرگ طبیعی ملا صدرا دیدگاه مشهور را قبول ندارد بلکه بر عکس ایشان نظر می دهد که مفارقت نفس از بدن است که باعث خراب بدن می شود زیرا ایشان بدن را تابع نفس می داند و چون نفس از بدن جدا می شود انسان می میرد و مرگ از آن بدن است و روح مرگ ندارد

توضیح: علت موت طبیعی استقلال نفس از بدن است مفارقت نفس از بدن و قطع علاقه نفس و تعلق نفس به بدن و کمال نفس که کمال تجرد است ووصول نفس به غایت که همان تجرد نفس است علت موت طبیعی می باشد.

مثل میوه ای که تا خام است به شاخه آویخته است و چون رسید از شاخه جدا می شود اما تا کال است چسبیده به درخت است به قول مولوی؛

این جهان همچون درخت است ای کرام    ما بر او چون میوه های نیم خام

به قول حکیم سبزواری؛

طفلی است جان ومهد تن او را قرار گاه    چون گشت راهرو فکند مهد یک طرف

 

نفس تا مادی است و مجرد نشده به بدن نیاز دارد مانند نوزادی که به روروک نیاز دارد تا راه برود ولی همین که به راه افتاد گاهواره و .. را به کناری می اندازد.

تمام اجسام از جمله نفس که جسمانیة الحدوث است متحرک به حرکت جوهر ی اند و این مطلب برهانی است نفس با حرکت جوهری قدم به طرف عالم تجرد برمی دارد و از عالم طبیعت وماده جدا شده و به تجرد وبرزخ نزدیک می شود و در روایت ها هم آمده که انسان با هر نفسی به سوی عالم برزخ و قبر گام بر می دارد نفس دایما و به تدریج و گام به گام از عالم دنیا فاصله می گیرد و به عالم تجرد و مثال نزدیک می شود و هر چه نفس در این مسیر حرکت جوهری قوت بیشتری می یابد بدن ضعیف تر می شود به این دلیل که توجه نفس به دنیا و عالم طبیعت ضعیف تر می شود لذا این قوت و ضعف نفس و بدن در ادوار و سنین مختلف عمر بر عکس است مثلا طفل نفسش ضعیف تر است اما یک بدن نو وقوی دارد چشم و گوشش ضعف و سستی ندارد در جوانی نفس قوی تر می شود بدن کارکردش بیشتر می شود و رو به ضعف می گذارد تا این که در پیری و فرتوتی نفس کاملا قوی شده است و بدن سخت ضعیف گشته است.

البته این قوت نفس در پیری فقط در شاخه سعادت نیست قوه در تجرد است که دو شاخه سعادت و شقاوت دارد کمال تجرد با شقاوت هم تناسب دارد به قولی؛ «الدنیا و الاخرة کالمشرق و المغرب و اذا قرُبت من احدهما بعدتَ عن الآخر»

وقتی نفس به کمال تجرد رسید از این بدن به طور کلی جدا می شود جدا شدن نفس از بدن موجب خراب شدن بدن می شود به قول حافظ که؛

ماه کنعانی من مسند مصر آنِ تو شد    وقت آن است که بدرود کنی زندان را