درس اسفار استاد اسحاق نیا

94/11/26

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فساد ناپذیری نفس
فصل (4): في أن النفس لا تفسد بفساد البدن‏
استدلت الحكماء عليه‏:
كما قرره الشيخ و غيره بأن النفس يجب حدوثها عند حدوث البدن فلا يخلو إما أن يكونا معا في الوجود أو لأحدهما تقدم على الآخر- فإن كانا معا فلا يخلو إما أن يكونا معا في الماهية أو لا في الماهية و الأول باطل- و إلا لكانت النفس و البدن مضافين لكنهما جوهران هذا خلف و إن كانت المعية في الوجود فقط من غير أن يكون لأحدهما حاجة إلى الآخر فعدم كل منهما يوجب عدم تلك المعية لها و لا يوجب عدم الآخر و إما أن يكون لأحدهما حاجة إلى الآخر في الوجود فلا يخلو إما أن يكون المتقدم هو النفس أو البدن فإن كان المتقدم في الوجود هو النفس فذلك التقدم إما أن يكون زمانيا  أو ذاتيا و الأول باطل لما ثبت أن النفس ليست موجودة قبل البدن و أما الثاني فباطل أيضا لأن كل موجود يكون وجوده معلول شي‏ء كان عدمه معلول عدم ذلك الشي‏ء إذ لو انعدم ذلك المعلول مع بقاء العلة لم تكن العلة كافية في إيجابه فلم تكن العلة علة بل جزءا من العلة هذا خلف فإذن لو كان البدن معلولا للنفس لامتنع عدم البدن إلا لعدم النفس و التالي باطل لأن البدن قد ينعدم لأسباب أخر مثل سوء المزاج أو سوء التركيب أو تفرق الاتصال فبطل أن يكون النفس علة للبدن و باطل أيضا أن يكون البدن علة للنفس لأن العلل أربع و محال أن يكون فاعلا لها فإنه لا يخلو إما أن يكون علة فاعلية لوجود النفس بمجرد جسميته أو لأمر زائد على جسميته و الأول باطل و إلا لكان كل جسم كذلك و الثاني أيضا باطل أما أولا فلما ثبت أن الصورة المادية إنما تفعل ما تفعل بواسطة الوضع و كلما لا يوجد إلا بواسطة الوضع استحال أن يفعل فعلا مجردا عن الوضع و الحيز و أما ثانيا فلأن الصورة المادية أضعف من المجرد القائم بنفسه و الأضعف لا يكون سببا للأقوى و محال أن يكون علة قابلية لما ثبت أن النفس مجردة و مستغنية عن المادة و محال أن يكون البدن علة صورية للنفس أو غائية فإن الأمر أولى أن يكون بالعكس فإذن ليس بين البدن و النفس علاقة واجبة الثبوت أصلا فلا يكون عدم أحدهما علة لعدم الآخر.
فإن قيل: أ لستم جعلتم البدن علة لحدوث النفس و الحدوث هو الوجود المسبوق بالعدم فإذا كان البدن شرطا لوجود النفس فليكن عدمه علة لعدمها.
فقالوا: إنا قد بينا أن الفاعل إذا كان منزها عن التغير ثم صدر الفعل عنه بعد أن كان غير صادر فلا بد و أن يكون وجوده في ذلك الوقت لأجل أن شرط الحدوث قد حصل في ذلك الوقت دون ما قبله ثم إن ذلك الشرط لما كان شرطا للحدوث و كان غنيا في وجوده عن ذلك الشرط استحال أن يكون عدم الشرط مؤثرا في عدم ذلك الشي‏ء ثم لما اتفق  أن يكون ذلك الشرط مستعدا لأن يكون آلة للنفس في تحصيل كمالاتها و النفس لذاتها مشتاقة إلى الكمال لا جرم حصل لها شوق طبيعي إلى التصرف في ذلك البدن و التدبير فيه على الوجه الأصلح و مثل ذلك لا يمكن أن يكون عدمه علة لعدم الحادث هذا صورة ما قرره المتأخرون كالشيخ الرئيس و مَن في طبقته.

فصل 4:
این فصل باب 7 از سفر 4 در باره ی این است که نفس به فساد بدن فاسد نمی شود و نفس و بدن کاری باهم ندارند تا اگر بدن فساد یافت و از بین رفت نفس هم از بین برود شیخ در علم النفس طبیعیات شفا و بهمنیار در التحصیل و فخر رازی در مباحث مشرقیه اقامه برهان کرده اند که؛
برهان: نفس با حدوث بدن حادث می شود قبلا هم نظر مشائیان در این رابطه بیان شد که نفس را حادث با حدوث بدن می دانند نه قبل از حدوث بدن و نه به حدوث بدن که قول افلاطونیان و اشراقیون و ملا صدرا می باشد
 مشاء با حدوث بدن نفس را حادث می داند یعنی وقتی خلقت جنین خلقتش در رحم تمام شد نفس به عنوان یک موجود مجرد حادث می گردد حال این نفس حادث؛
-نفس و بدن صرفا با هم معیت دارند: در این فرض؛
أ‌-معیت نفس و بدن در ماهیت و مفهوم است: در این صورت نفس و بدن متضایفین است یعنی مفهوم هر کدام وابسته به دیگری باشد مثل ابوّت و بنوّت که بدون یکدیگر مفهومشان تصور نمی شود در حالی که نفس و بدن جوهر اند نه مضاف
ب‌-نفس و بدن در وجود با هم معیت دارند: در این فرض اگر یکی از آن ها نباشد معیت بین آن دو نخواهد بود مثلا اگر بدن نباشد بین نفس و بدن معیتی نخواهد بود و این باعث نمی شود که اگر بدن نباشد نفس هم به فساد آن از بین برود
-یا این که یکی بر دیگری تقدم دارد: به این معنا که تا آن نباشد آن دیگری نخواهد بود و وابسته به آن است در این فرض؛
أ‌-نفس تقدم بر بدن دارد؛
1-تقدم زمانی است: یعنی در زمان اول باید نفس وجود بیابد بعد هم بدن، اما این فرض غلط است زیرا نفس قبل از بدن موجود نیست و حدوث نفس مع حدوث البدن است یعنی همان وقتی که خلقت بدن تمام می شود در 4 ماهگی که جنین تام الخلقه می شود پس نفس قبل از بدن موجود نمی باشد
2-تقدم ذاتی و بالعلیه است: یعنی نفس علت بدن باشد این هم درست نیست زیرا با بقای نفس نباید بدن معدوم شود یعنی علت انعدام بدن نبود نفس باشد و اگرنفس علت بدن می بود با بقای نفس نباید بدن معدوم شود و علت انعدام بدن باید عدم نفس باشد و در صورتی که نفسی نبود بدن معدوم شود در حالی که سبب انعدام بدن می تواند بیماری باشد یا متلاشی شدن اعضای بدن در مانند تصادف که این تفرق اتصال اعضاء سبب انعدام بدن می شود سوء مزاج و بهم خوردن اعتدال مزاج یا سوء ترکیب مزاج بعد از ترکیب بین عناصر و اعضای بدن پیدا می شود زیرا مزاج کیفیتی است که از اختلاط و امتزاج عناصر با هم پیدا می شود یعنی از همان اول ترکیب عناصر خوب نیست این ها هر کدام می تواند سبب انعدام بدن بشود در حالی که اگر گفتی نفس علت بدن است در صورت نبود نفس بدن باید معدوم شود و تا نفس باقی است بدن باید موجود و باقی باشد پس نفس جزئی از علت بدن است و علت اجزای دیگری دارد که اگر آنها نباشد بدن معدوم می شود
ب‌-بدن تقدم بر نفس دارد: این نیز باطل است از این روی که باید در این فرض بدن یکی از علل 4 گانه ی نفس باشد که نیست یعنی؛
1-علت فاعلی: اگر بدن بخواهد فاعل نفس باشد این فاعلیت؛
-بدن به خاطر جسم بودنش علت نفس است: پس هر جسمی باید بتواند علت نفس باشد
-بدن به خاطر چیزی افزون بر جسمیت خود بخواهد علت نفس باشد به دو جهت غلط است؛
وجه نخست: افعال بدن به مشارکت وضع است و باید بین فاعل جسمانی و آن شیئ که می خواهد در آن تأثیر بگذارد باید وضع و محازات و نسبت محسوسی بی آن ها برقرار باشد و بدن در صورتی که بخواهد مقدم بر نفس و فاعل آن باشد به دو جهت با نفس بر قرار کند؛
-هنوز نفسی در کار نیست و معدوم وضع ندارد
-نفس مجرد است و مجرد وضع ندارد
وجه دوم: بدن به خاطر مادی بودن اضعف از نفس است زیرا مجرد است و فاعل باید از فعل خود قوی تر باشد
2-علت مادی: بدن نمی تواند علت مادی نفس باشد زیرا نفس مجرد است و ماده ندارد علت مادی همان ماده است منتها؛
- وقتی ماده و صورت را با هم می سنجند اطلاق ماده و صورت می شود
-وقتی نسبت به مجموع مرکب از ماده و صورت می سنجند اطلاق علت مادی بر همان ماده می شود
3-علت صوری: این هم امکان ندارد زیرا اگر بین  نفس و بدن یکی بخواهد صورت و غایت برای دیگری باشد نفس سزاوار تر است نفس که مجرد است سزاوار تر از علت صوری و غایی باشد
4-علت غایی: در این باب هم نفس سزاوار تر  است تا علت غایی بدن باشد
در نتیجه نفس و بدن با هم کاری ندارند و اگر بدن از بین رفت لازم نمی آید نفس هم از بین برود.
اشکال: کسانی که این برهان را مطرح کرده اند خود اشکال کرده اند که مگر بدن شرط حدوث نفس نیست؟ زیرا می گویید نفس حادث است مع حدوث البدن و تا بدنی نباشد نفسی هم حادث نخواهد شد لذا شما حدوث بدن را شرط نفس می دانید
حدوث هم به معنای وجود بعد از عدم است یعنی اگر بدن شرط حدوث نفس شد شرط وجود نفس می شود و در این صورت با انعدام شرط مشروط هم منعدم می شود و با از بین رفتن بدن نفس هم از بین خواهد رفت.
خود ایشان 3 جواب از این اشکال داده اند؛
جواب نخست: بدن شرط وجود نفس نیست بلکه شرط افاضه ی نفس از سوی مبدأ مفارق خودش است. علت مفارق و مجرد نفس نسبتش به همه ی زمان ها علی السویه است و برایش فرق نمی کند که نفس را در این زمان افاضه کند یا در زمان دیگری و در این صورت این سؤال مطح می شود:  
سؤال: تخصیص افاضه ی نفس به زمان و وقت خاص چیست؟ و چه باعث شد تا افاضه ی نفس به این زمان خاص اختصاص بیابد
پاسخ: شرط مخصص حدوث بدن است زیرا زمان خاص بدن خلقتش تمام شد و جنین در رحم مادر تام الخلقه شد لذا برای موجود مجرد فرقی ندارد و می توانست قبل یا بعد از حدوث نفس آن را افاضه کند
جواب دوم: بدن شرط حدوث نفس است نه وجود نفس و حدوث بعدیت وجود نسبت به عدم است
جواب سوم: بدن شرط استکمال نفس است نه وجود نفس یعنی اگر نفس بخواهد به کمال برسد احتیاج به بدن و آلات و قوای بدنی دارد تا به کمال برسد