موضوع: برهان دهم بر اثبات تجرد نفس ناطقه
الحجة العاشرة: قد سبق أن
المدرك بجميع أصناف الإدراكات لجميع المدركات شيء واحد في الإنسان فنقول هذا المدرك
إما أن يكون جسما من الأجسام بما هو جسم و إما أن يكون قوة أو صفة قائمة بالجسم صورة
أو عرضا و إما أن يكون أمرا مفارقا عن الجسم غير قائم به و الأول ظاهر البطلان لأن
الجسم من حيث هو جسم لا يمكن أن يكون مدركا لشيء كما بيناه مرارا من أنه ليس للجسم
وجود وحداني و حضور جمعي يوجد له شيء أو يوجد هو لشيء.
و أيضا: لو كان الجسم بما هو جسم
مدركا لكان جميع الأجسام مدركة و الثاني أيضا محال لأن تلك القوة إما أن تكون قائمة
بجميع أجزاء البدن أو قائمة ببعض أعضاء البدن دون بعض و الأول باطل و إلا لكان كل جزء
من أجزاء البدن مبصرا سامعا متخيلا متفكرا عاقلا و ليس كذلك بالبداهة فإن البصر لا
يسمع و اليد لا يتخيل و الرجل لا يتفكر و باطل أيضا أن يقال بعض الأعضاء قامت به القوة
المدركة لجميع هذه الإدراكات لأنه يلزم أن يكون في البدن عضو واحد سامع مبصر متخيل
متفكر عاقل فهم و لسنا نعلمه و لا نجد أي عضو هو.
و به يظهر فساد قول القائل: لعل
القوة المدركة لجميع هذه الإدراكات أمر قائم بجسم لطيف محصور في بعض الأعضاء.
فإنا نقول: لو كان كذلك لكنا نجد من
أبداننا موضعا مشتملا على جسم موصوف- بكونه سامعا مبصرا عاقلا فاهما.
فإن قلت: هب أنكم لا تعرفون ذلك
الموضع لكن عدم علمكم بذلك لا يدل على عدمه.
قلنا: نحن نعرف ذواتنا و نعرف أنا
نحن السامعون المبصرون و المتخيلون العاقلون- فلو كان بعض الأجسام سواء كان جزءا من
البدن أو كان محصورا في جزء من البدن- يكون موصوفا بتلك القوة المدركة بجميع الإدراكات
لجميع المدركات لم تكن حقيقتنا و هويتنا إلا ذلك الجسم الموصوف بتلك القوة المنعوتة
بجميع هذه الإدراكات و إذا كان كذلك ثم لا نعرفه فلم نكن عارفين بحقيقة ذاتنا.
و أيضا: قد علمت فيما سبق أن المدرك
و الحاس من جنس المدرك و المحسوس و إذا كان كذلك فيستحيل أن يكون جسم واحد بقوة واحدة
آلة للسمع و البصر و الذوق و التخيل و التعقل.
فإن قلت: هذا يرد عليكم حيث جعلتم
قوة واحدة مجردة سميعة بصيرة لامسة متخيلة عاقلة.
قلت: هذه القوى فروعات و معاليل
للقوة العقلية و هي تمام هذه القوى و فاعلها و التام و الفاعل يقوى على كل ما يقوى
عليه الناقص و المفعول من الأفعال دون العكس- لأن معلول معلول الشيء معلول لذلك الشيء
و أما معلول علة الشيء فلا يكون معلولا له و إلا لزم كون الشيء معلولا لنفسه فثبت
أن الموصوف بجميع الإدراكات لجميع المدركات قوة واحدة غير جسمانية و هو المطلوب.
برهان دهم: در فصل 4 باب 5 جلد 8 اسفار
این معنا برهانی شد که؛ در انسان چیزی است که مدرِک به
همه ی ادراکات است یعنی هم سمیع و بصیر و
متخیل و عالقل است و همه ی ادراکات از او صادر می شود و آن هم
نفس است. عنوان آن فصل این بود "النفس کل القوی" که
حاجی سبزواری فرمود:
النفس
فی وحدتها کل القوی****و فعلها فی فعله قد انطوی
حال
این نفس که مدرک جمیع ادراکات است از 3 حال خارج نیست؛
-یا جسم
است یعنی بدن است
-یا
جسمانی است که قایم به جسم است و به دو
چیز اطلاق می شود؛
1-طبایع
و قوا و صوَر نوعیه: که حالّ در جسم
می باشند
2-اعراض:
که اوصاف جسم می باشند
-و یا
موجود مجرد است: ما دنبال اثبات این فرض
هستیم که با ابطال دو فرض دیگر ثابت می شود.
ابطال جسم بودن نفس: نفسی که مدرِک
جمیع است و خود سامع و متخیل وعاقل و ... است به دو دلیل
نمی تواند جسم باشد؛
دلیل نخست: بار ها در این
کتاب گفته شده است که، جسم نمی تواند عالم به چیزی و نمی
تواند معلوم برای چیزی باشد ادراک لزوما در حوزه تجرد است
زیرا جسم یک وجود و حضور وحدانی جمعی ندارد زیرا به
خاطر تفرقه مکانی که در اجزای جسم است هر یک از اجزای جسم
در جائی است و اجزای جسم برای خودش و چیزی
دیگری در یک جا وجود ندارد؛
-وقتی اجزای
جسم یک جا برای خودش وجود نداشت نمی تواند عالم به خودش باشد چه
رسد به علم داشتن به چیزی دیگر
-وقتی اجزای
جسم یک جا برای غیر ندارد و وجود ندارد نمی تواند معلوم برای
عالمی باشد به علت تفرقه مکانی در اجزای جسم است
دلیل دوم: اگر نفس جسم باشد جسم
مشترک بین همه ی اجسام است لذا همه ی اجسام باید
سمیع و بصیر و متخیل و عاقل باشد همان طور که جسمی که بدن
است چنین می باشد
ابطال جسمانی بودن نفس: که قوه
یا عرض در جسمی باشد این هم باطل است زیرا نفسی که
کل القوی است و مدرِک همه ی ادراکات است اگر قایم به جسم و بدن
باشد؛
-یا
باید به تمام بدن قایم باشد: در این
صورت باید تمام بدن کل القوی باشد و هم سامع و بصیر و
متخیل و عاقل باشد در حالی که این طور نیست چشم
بصیر است و گوش سامع است نه همه ادارک ها را در یابد
-یا به
یک عضو خاص باید قایم باشد:
در این صورت عضو خاص کل القوی باشد چنین عضوی ما در بدن
سراغ نداریم که ببیند و تخیل کند و بشنود
تتمه ی دلیل دهم: با این
بیان که، عضوی در بدن نداریم که کل القوی باشد، ملا صدرا
می فرماید: با این مطلب بطلان یک قولی روشن
می شود که نفس قایم به روح بخاری بعض اعضای بدن مانند
دماغ و قلب و کبد است
روح
بخاری همان بخاری است که از گردش خون در بدن متصاعد می شود و در
تمام اعضاء و منافذ بدن جریان می یابد
با
این برهان بطلان این سخن روشن می شود؛ زیرا اگر
چنین باشد باید عضوی مانند دماغ و قلب یا کبد مدرک به همه
ی ادراکات باشد اگر نفس قائم به بخار در مغز است باید مغز مدرِک همه
ی ادراکات باشد یا در قلب و کبد در حالی که ما عضوی
چنینی در بدن سراغ نداریم که کل القوی باشد و همه ی
ادراکات را ادراک کند
اشکال: سراغ نداشتن شما دلیل بر
این نمی شود که چنین عضوی وجود نداشته باشد «عدم الوجدان
لایدلّ علی عدم الوجود»
جواب: بلکه اینجا عدم الوجدان
دلیل بر عدم وجود است و اگر ما سراغ نداریم یعنی
چنین عضوی در بدن ما نیست به دو دلیل؛
دلیل نخست: این دلیل
3 مقدمه دارد؛
-از طرفی ما
می دانیم که ذات ما سامع و بصیر و متخیل و عاقل است و همه
کاره است و ما این شناخت را به حقیقت و هویت خود داریم که
مدرِک به همه ی ادراکات است
-و از طرف دیگر،
اگر چنین عضوی در بدن ما باشد که مدرِک به همه ی ادراکات باشد
همان عضو ذات و حقیقت ما را تشکیل می دهد
-و از سوی سوم ما
چنین عضوی را در بدن سراغ ندریم
-در نتیجه ما
نباید به هویت و حقیقت و ذات خودمان معرفت داشته باشیم و
اگر بگوئیم چنین عضوی در بدن ما است و ما آن را نمی
شناسیم و معرفت و شناخت به آن نداریم لازمه اش این است که ما
نسبت حقیقت ذات خودمان و هویت خودمان معرفت نداشته باشیم در
حالی که چنین معرفتی داریم زیرا در مقدمه اول
گفتیم که ذات خود را می شناسیم
دلیل دوم: با توجه به لزوم
سنخیت بین مدرِک و مدرَک که قبلا بحث شده و در جلد سوم در بحث علم
عالم و معلوم گذشته است طبق سنخیت که «قل کلٌ
یعمل علی شاکلته» هر چیزی شبیه خود و مشاکل با
خود عمل می کند و لذا یک عضو با یک قوه نمی تواند
سنخیت با تمام مدرکات داشته باشد مثلا چشم و قوه باصره با مبصرات
سنخیت دارد و گوش و سامعه با مسموعات سنخیت دارد یک عضو با قوه
ای که دارد نمی تواند با همه ی مدرَکات سنخیت داشته باشد.
اشکال: مگر شما نفس را مدرِک به همه ی
ادراکات نمی دانید پس چطور نفس با همه ی مدرکات سنخیت
دارد حال به وزان نفس یک عضوی در بدن با همه ی مدرکات
سنخیت داشته باشد وقتی نفس مجرد و ناطقه و عاقله کل القوی و
مدرک به همه ی ادراکات است حال عضوی هم چنین باشد
جواب: این ها باهم فرق دارند؛ فرقش هم
این است که نفس ناطقه ی مجرده علت برای تمام قوا است قوه
ی واهمه و قوه ی خیال و قوه ی سامعه و ... و در این
صورت که قوا همه معلول این علت شدند با قیاس مساوات معلولِ معلول،
معلول خواهد بود یعنی مثلا ابصار که معلول قوه ی باصره است
معلول نفس خواهد بود و تخیل که معلول قوه ی خیال است معلول نفس
می شود و هکذا. اما برعکس نمی توان گفت: معلولِ علت، معلولِ معلول هم
هست یعنی تعقل که معلول نفس و عاقله است معلول قوه ی باصره و
چشم است معلول علت معلول معلول نمی شود زیرا لازمه اش این است
که شیئ خودش معلول خودش باشد و این محال است زیرا خود شیئ
معلول علت است و اگر معلول علت معلول خودش باشد لازم می آید شیئ
خودش معلول خودش باشد تعقلی که معلول قوه ی عاقله است معلول قوه
ی باصره هم باشد و قوه باصره هم که معلول نفس و عاقله است و لذا لازم
می آید قوه ی باصره معلول خودش شود و این محال است.
با
این برهان دهم ثابت می شود نفس امر مجرد است نه جسم است و نه موجود
جسمانی.