درس اسفار استاد اسحاق نیا

93/02/02

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فصل نُهم، حقیقت مراتب نفس واحده
فصل (9):
في أن لكل بدن نفسا واحدة و أن القوى التي أحصيناها تنشأ منها بل هي تفاصيل ذاتها و شروح هويتها:
و اعلم: أن جماعة من القاصرين لما رأوا في الإنسان آثار مباد طبيعية كالحرارة و البرودة و الجذب و الدفع و الإحالة و النضج و غير ذلك مما يصدر مثلها من صور العناصر- و رأوا آثارا أخرى نباتية كالتغذية و التنمية و التوليد مما يصدر من نفوس النباتات- و رأوا آثارا كالحس و التخيل و الشهوة و الغضب مما يصدر أمثالها من النفوس الحيوانية- ثم رأوا فيه أفعالا و إدراكات نطقية و حركات فكرية فظنوا أن الإنسان مركب من صورة طبيعية و نفوس ثلاثة أخرى نباتية و حيوانية و إنسانية و من ارتقى من هذه الطائفة و ارتفع عنهم في هذا الباب ارتفاعا يسيرا رأى أن الإنسان هو النفس العاقلة و سائر المقامات أمور عارضة لها من مبدإ حدوثها إلى آخر دهرها حتى يكون البدن و قواه بالنسبة إليها- كآلات ذوي الصنائع من حيث لا مدخل لها في حقيقتها و نحو وجودها بل في تتميم أفاعيلها- و ليس الأمر كما زعموه.
بل الحق أن الإنسان له هوية واحدة ذات نشأة و مقامات و يبتدى‏ء وجوده أولا من أدنى المنازل و يرتفع قليلا إلى درجة العقل و المعقول كما أشار سبحانه‏: «هَلْ أَتى‏ عَلَى الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً » إلى قوله « إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً » و لو لم يكن للنفس مع البدن رابطة اتحادية لا كرابطة إضافية شوقية كما زعم أنها كمن يعشق مجاورا لم يكن سوء مزاج البدن أو تفرق اتصاله مؤلما للنفس ألما حسيا كالآلام عقلية أو وهمية فالنفس الإنسانية لكونها جوهرا قدسيا- من سنخ الملكوت فلها وحدة جمعية هي ظل الوحدة الإلهية و هي بذاتها قوة عاقلة إذا رجعت إلى موطنها الأصلي و هي متضمنة أيضا لقوة حيوانية على مراتبها من حد التخيل إلى حد الإحساس اللمي و هو آخر مرتبة الحيوانية في السفالة و هي أيضا ذات قوة نباتية على مراتبها التي أدناها الغاذية و أعلاها المولدة و هي أيضا ذات قوة محركة طبيعية قائمة بالبدن كما قال الفيلسوف الأعظم أرسطاطاليس من أن النفس ذات أجزاء ثلاثة نباتية و حيوانية و نطقية لا بمعنى تركيبها عن هذه القوى لأنها بسيطة الوجود بل بمعنى كمال جوهريتها و تمامية وجودها و جامعية ذاتها لهذه الحدود الصورية و هذه القوى على كثرتها و تفنن أفاعيلها معانيها موجودة كلها بوجود واحد في النفس و لكن على وجه بسيط لطيف يليق بلطافة النفس كما أن معاني الأنواع الجسمانية توجد في العقل متحدة صائرة إياها بعد ما ارتفعت عنده من حد المحسوسية إلى حد المعقولية فكما يوجد في العقل جميع الأنواع الطبيعية على وجه أرفع و أعلى فكذلك توجد بوجود النفس جميع القوى الطبيعية و النباتية و الحيوانية- وجودا نفسانيا أعلى و أرفع من وجوداتها في مواضعها الأخرى و بالجملة النفس الآدمية تنزل من أعلى تجردها إلى مقام الطبيعة و مقام الحاس و المحسوس و درجتها عند ذلك درجة الطبائع و الحواس فيصير عند اللمس مثلا عين العضو اللامس و عند الشم و الذوق عين الشام و الذائق و هذه أدنى الحواس و إذا ارتفع إلى مقام الخيال كانت قوة مصورة و لها أن يرتفع عن هذه المنازل إلى مقامات العقول القادسة فيتحد بكل عقل و معقول.

در این فصل نُهم از سفر رابع نفس بحثی مطرح می شود که چند بار تا کنون وعده آن داده شده است؛ در باره نفس چند نظریه وجود دارد:
نظریه قاصرین: آثار مختلفی از انسان صادر می شود؛ از آثار طبیعی تا اثر نباتی و حیوانی. آیا این انسان دارای یک طبیعت و جسم جدا گانه است و سه نفس علی حده دارد؟ یعنی انسان طبیعتی دارد و یک نفس نباتی و یک نفس حیوانی و یک نفس جدای انسانی دارد و هر دسته از آثار نفس او هم به همان نفس مستقل و متناسب، مرتبط است؟
قاصرین در معرفت نفس چنین پنداری درباره نفس و آثار آن دارد.
نظریه مشّاء: بلکه انسان یک نفس دارد و آن هم نفس ناطقه است منتها این طبیعت و نباتیت و حیوانیت یک حالات و صفات و عوارض و اوصافی اند که برای همین یک چیز که نفس ناطقه  انسان است در طول دوران تحقق و وجود پیدا می کند و بدن و طبیعت و قوای نفس نباتی و حیوانی برای انسان و نفس ناطقه مانند آلات و ابزار برای اهل صنایع و حرفه ها است مثل تیشه برای نجار به این معنا که این آلات و قوا دخلی در حقیقت انسان و نفس ناطقه ندارند بلکه متمم و محقق فعل نفس اند و به وسیله این آلات و ادوات که قوا است نفس افعال خود را انجام می دهد علاقه و رابطه نفس به بدن یک رابطه اضافی شوقی است و نفس و بدن مجاور و همسایه هم اند و با هم آن ها اتحادی نیست بلکه نسبت مجاورت است و دو همسایه ای که خانه هم را ندیده اند یعنی کاری به حقیقت هم ندارند:
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم****همسایه ایم و خانه ی هم را ندیده ایم

بدن دخلی در وجود نفس ندارد و نفس هم در تتمیم بدن نقشی ندارد بلکه فقط در فعل بدن دخالت دارد. و این نظریه مشائیان در باب نفس است.
نظریه ملا صدرا: انسان و نفس یک حقیقت است اما یک وجود سه طبقه ای است و سه مرتبه و عالم و نشأه دارد و این مراتب و قوا، آلات تحقق فعل نفس اند و دخالتی در حقیقت و ذات نفس ندارد رابطه نفس و طبیعت و بدن رابطه ای مجاورتی و اضافی و شوقی و اشتیاقی است. انسان یک نفس دارد و همان نفس ناطقه است اما این وجود دارای طبقات و مراحل ومقامات و مدارج و عوالمی است چنان که قرآن کریم در سوره انسان می فرماید: « هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا » دوره ای بر انسان می گذرد که انسانی چیزی هست اما قابل ذکر نیست. نفی بر مقید آن قید را بر می دارد انسان شیئ است اما قابل ذکر نیست این اشاره به مرحله مادیت و هیولویت و طبیعت انسان دارد هیولی قوه است در مقابل لا قوه اما چون هیچ فعلیتی ندارد و همه فعلیت آن در قوه و پذیرش است قابل ذکر نیست. مرحله نباتیت هم در همین مرتبه است چون نفس نباتی هم به اجماع علماء مادی است. بعد می فرماید: « انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتلیه و جعلناه سمیعا بصیرا » این اشاره به طبقه دوم وجودی انسان است که مرتبه حیوانی وجود او می باشد و در آیه سوم که اشاره به طبقه سوم و انسانیت دارد، می فرماید: « انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا » انسان یک نفس ناطقه دارد که دارای سه طبقه و عالم است اگر نبات را در مرتبه طبیعت بدانیم و الا 4 طبقه است البته حیوانیت نیز طبقاتی دارد که پایین ترینش احساس لمسی است ولی ما طبقات کلی را بیان می کنیم بالاترین مرتبه تعقل و قوه عاقله است و این ذات انسان را تشکیل می دهد که ذات و حقیقت و اصل انسان همان مرتبه عاقله و تعقل است و این مرتبه محیط بر دیگر طبقات است چنان که طبقه حیوانی بر طبقات پایین تر احاطه دارد و مرتبه نباتی به مرتبه طبیعی احاطه دارد و هر مرتبه بالا جامع و کمال و محیط بر مراتب پایین تر است و مرتبه های پایین تر در مرتبه بالا جمع اند چنان که موجودات مادی و طبیعی  با انواع مختلفی که دارند همه در وجود عقل که موجود مجرد است جمع اند این نفس عاقله و مجرد از اوج تجرد تنزل و هبوط کرده و به حضیض طبیعت و جسمیت و مادیت آمده است و در مهد طبیعت با حرکت جوهری ترقی و صعود می یابد و پله پله بالا می رود این نفسی که طبقاتی دارد، در هر طبقه ای متحد با آن طبقه است؛ با هبوط به این عالم با مرتبه طبیعت و ماده اتحاد دارد این مرحله طبیعت همان نفس است اما در این مرتبه ابتدای تکامل و آغاز و آمادگی برای راه کمال است که با آن متحد شده و با حرکت جوهری صعود و تکامل می یابد و از مرتبه نباتی به مرتبه حیوانی می رسد و با آن مرتبه اتحاد می یابد نه این که یک حالت و صفت و عرَضی برای تحقق فعل آن باشد بلکه در هرمرتبه همان نفس است منتها در کلاس متوسط و می تواند از این مرتبه و دوران متوسطه ارتقاء بیابد و بالاتر برود و به دوران عالی راه یابد و با عقل فعال اتحاد بیابد و این زمان است که ادراک عقلی پیدا کند یعنی به وطن مألوف خود بازگردد که « حب الوطن من الایمان »
این وطن مصر و عراق و شام نیست****این وطن شهری است کاو را نام نیست


نفس و انسان یک حقیقت است و دارای طبقاتی است که هر طبقه بالا محیط بر طبقه ی پایین و طبقات پایین جمع در طبقه بالا و متحد با طبقه بالا است؛
ای بیضه ی مرغ لا مکانی****ای هم تو سفیده و هو تو زرده
بگشا پر و بال و پس برون پر****زین گنبد چرخ سال خورده

نفس می تواند با عقل اتحاد پیدا کند و به عالم عقل راه و ارتقاء بیابد
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب****سروش عالم غیبم چه مژده ها داده است
که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین****نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
تو را زکنگره ی عرش می زنند سفیر****ندانمت چه در این دامگه افتاده است

دلیل اتحاد: این که نفس با هر طبقه ای اتحاد دارد حتی با طبقه طبیعت و بدن که مرتبه نازله نفس است دلیلش این است که اگر بدن بیمار شود و یا تفرق اتصال در اعضاء بدن ایجاد شود نفس احساس الم و رنج می کند پس رابطه نفس و بدن صرف مجاورت و همسایگی نیست و الا همسایه از دل همسایه چه خبر دارد؟
این که با مریضی بدن و با تفرق اتصال اعضاء نفس احساس تألم می کند مانند آلام عقلی و وهمی که نفس دارد در این مورد هم الم حسی برای آن پیدا می شود گاهی نفس آلام عقلیه دارد به قول زنده یاد پروین اعتصامی:
جانا بهشت صحبت یاران هم دم است****دیدار یار نا متناسب جهنم است

ظلم است در یکی قفس افکندن****مردار خوار و مرغ شکر خوار را

همان طوری که وقتی انسان گرفتار فرد جاهلی می شود الم عقلی و رنج روحی می یابد و یا اگر رؤیای بد و مزعجی ببیند دچار الم و رنج وهمی و خیالی می شود، آن گاهی هم که بدن بیمار می شود و یا تفرق اتصال در اعضاء رخ می دهد  احساس الم روحی و عقلی می کند پس رابطه اتحادی است نه رابطه مجاورتی
نفس که از طبقه ای به طبقه بالاتر ارتقاء می یابد کمالش را از دست نمی دهد حد و محدودیتش را از دست می دهد و الا وجودش را از دست نمی دهد بنابر حرکت جوهری که لُبس بعد اللُبس است نه خلع بعد اللُبس حد هم امری عدمی است و در ارتقاء و متحرک در حرکت جوهری چیزی را از دست نمی دهد.
سپس ملا صدرا سرّ این که مشاء و اتباع ایشان این نظریه را بر نمی تابند بیان می کند زیرا ایشان با این نظریه مخالف اند و بر آن اشکال می کنند و در این بخش ملا صدرا آسیب شناسی می کند.