درس اسفار استاد اسحاق نیا

92/07/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه بحث حیات
سه تعبیر برای حیات ذکر شد:
أ‌. جان،
ب‌.  جسم جان دار،
ت‌.  جسم زنده.
جان همان نفس است و جسم زنده جسمی است که غذا می خورد و ادراک می کند و راه می رود اگر مراد از حیات جان باشد همان حرف ماست و دعوا لفظی است و بایستی طبق این تفسیر قایل به وجود نفس باشیم.
در تفسیر دوم حیات یعنی جسم جاندار است با جان و نفس یکی نیست و دو مفهوم دارد.
و تفسیر سوم حیات که جسم زنده است هم غیر از نفس می شود چون جسم برای زنده بودن مسبوق به وجود نفس است تا نفس به جسم نباشد جسم زنده نیست و الا اگر مسبوق به وجود نفس نباشد بایستی همه اجسام زنده باشند و ادراک و حرکت داشته باشند پس چطور است که جماد این گونه نیست اما نبات و حیوان و انسان زنده اند و  افعال خاص آن را دارا می باشند اما از اینجا صدرا نوعی اضراب می کند که حاجی سبزواری دو وجه برای آن ذکر کرده است:
وجه اول اضراب: بنابر اینکه مراد از حیات جسم زنده باشد در بحث گذشته که جسم زنده مسبوق به وجود نفس است پس غیر از نفس می شود و ما را بی نیاز از قول به وجود نفس نمی کند را ملاصدرا با تعبیر "لایأبی" فرمود در ص 21، س 5 اما در اینجا که اضراب می کند همان را با "یجب" می فرماید که لازم و واجب است که جسم زنده مسبوق به وجود نفس باشد و تا نفسی نباشد جسم زنده نیست.
وجه دوم اضراب: صدرا می خواهد بگوید: نفس حیات است و حیات نفس است اما چه حیاتی ؟ حیات بالذات اما حیات جسم، حیات بالعرض است و این نمی تواند ما را از حیات نفس که بالذات است، بی نیاز کند لذا با وجود این قید هم باز نیاز به قول به وجود نفس و اثبات آن داریم یعنی چه که حیات نفس بالذات و حیات جسم بالعرض است؟ یعنی حیات نفس عین وجود نفس است نه فقط نفس بلکه موجودات مجرده از واجب تعالی تا عقول و نفوس و موجودات مثالی و برزخی، حیات ذاتی و عین و مقوّم وجودشان است یعنی موجود مجرد یک پارچه ادراک و حیات است و ادراک عارض و صفت وجود مجرد نیست بلکه ذاتش ادراک است لذا قرآن کریم می فرمایند: ﴿ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ ﴾ آخرت یک پارچه حیات است و شعور و علم و … چون مجرد است اما حیات اجسام بالعرض است و به برکت وجود نفس است که جسمی زنده است و اگر نفس از جسم مفارقت کند دیگر جسم زندگی ندارد لذا واجب است که حیات جسم مسبوق به نفس باشد بر خلاف موجود مجرد. اطلاق حی بر موجود مجرد مانند اطلاق وجود است بر موجود و مانند اطلاق مضاف است بر اضافه و مانند اطلاق اَین است بر مکان و اطلاق معقولیت است بر وجود مجرد تام. اما اطلاق حی بر جسم مانند اطلاق موجود است بر ماهیت، ماهیت موجود است به وجود حی است به حیاتی که نفس باشد. یا، گاه به طرف اضافه مضاف می گوییم به برکت اضافه ای که هست اما اگر به اضافه مضاف گفتیم که مضاف حقیقتی خود اضافه است به واسطه آیا به واسطه چیز دیگری است یا اگر این را بر جسم اطلاق کنیم و بگوییم جسم اَین دارد به خاطر مکانی است که دارد اما خود این چطور آیا احتیاج به یک شئی دیگری دارد؟ و یا معقول را گاه بر زید اطلاق می کنیم به واسطه تجریدی که از عوارض می یابد و بعد معقول می شود حال اگر معقول بر خود موجود مجرد اطلاق شد مجرد تام که از ماده و جمیع عوارض ماده منزه است. پس اطلاق حی بر جسم مانند اطلاق وجود است بر ماهیت و مانند اطلاق مضاف است بر طرف اضافه و مانند اطلاق معقول است بر جزیی و بر محسوس مانند حیات موجود مجرد ذاتی است و به واسطه خودش نه شیئ دیگر اما حیات جسم بالعرض است و مسبوق به وجود نفس است و تا نفس نباشد جسم حیاتی نخواهد داشت.
نکته: اینکه حیات جسم مسبوق به وجود نفس است اگر جسم را به معنی ماده بگیریم یعنی در خارج و اگر جسم را به معنی جنس بگیریم یعنی ماهیت و در ذهن و در این فرض وجود جسم مسبوق به وجود نفس در ذهن است. فرق ماده و جنس هم به اعتبار است اگر حیوان را به شرط لا از ناطق حساب کنی ماده می شود و گاه به شرط لا  لحاظ می کنیم جنس می شود یا جسم را اگر به شرط لای از نبات و حیوان و انسان لحاظ کنیم به شرط لای از نمو و حس و علم، این ماده است و گاه لا بشرط لحاظ می کنیم و این جنس می شود که صرف اعتبار نیست بلکه خارجی دارد سنگ ماده است چون علم و احساس و نمو ندارند لذا هرگز در تعریف انسان سنگ را نمی آورند: جوهرٌ جسمٌ را که در تعریف انسان می آورد مراد سنگ نیست و جنس به معنی ماده را در تعریف انسان نمی آورند و نمی گویند انسان سنگ است بلکه جسم به معنی جنسی ما لابشرط را در تعریف انسان می آورند یعنی جسمی که بر آن نفوس حتما با ادراک و احساس و علم باشد و جسمی باشد که بتواند خود را از مرتبه جسمیت بالا بکشد و احساس و علم پیدا کند.
به هر حال هر کدام از این جسم ها بخواهد حیات داشته باشد وجود نفس لازم است و در خارج نفس می خواهد جسم جنسی هم که در ذهن است بخواهد حیات داشته باشد وجود نفس ضروری است اما اینکه به معنی همان مفهوم و ماهیت ذهنی است که حیات دارد ماده خارجی مثل سنگ هم بخواهد حیات داشته باشد باز پای نفس در میان باشد پس حیات جسم باید سبوق به وجود نفس باشد و این معنی "یجب" و اضراب مرحوم ملاصدرا است بر خلاف قبل که "لا یأبی"  گفت.