درس اسفار استاد اسحاق‌نیا

87/07/08

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تقریر های دیگری از برهان صدیقین

حاشیه حکیم سبزواری: ... فالأسد[1] الأخصر أن يقال: بعد ثبوت أصالة الوجود إن حقيقة الوجود التي هي عين الأعيان و حاقّ الواقع حقيقة مُرسلة يمتنع عليها العدم إذ كل مقابل غير قابل لمقابل- و الحقيقة المرسلة التي يمتنع عليها العدم واجبة الوجود بالذات فحقيقة الوجود الكذائية (مُرسَله)- واجبة الوجود بالذات و هو المطلوب، (س قده‌)

تعلیقه علامه: و هذه هي الواقعية التي ندفع بها السفسطة و نجد كل ذي شعور مضطرا إلى إثباتها- و هي لا تقبل البطلان و الرفع لذاتها حتى أن فرض بطلانها و رفعها مستلزم لثبوتها و وضعها- فلو فرضنا بطلان كل واقعية في وقت أو مطلقا كانت حينئذ كل واقعية باطلة واقعا أي الواقعية ثابتة- و كذا السوفسطي لو رأى‌ الأشياء موهومة أو شك في واقعيتها فعنده الأشياء موهومة واقعا و الواقعية مشكوكة واقعا أي هي ثابتة من حيث هي مرفوعة و إذ كانت أصل الواقعية لا تقبل العدم و البطلان لذاتها فهي واجبة بالذات فهناك واقعية واجبة بالذات و الأشياء التي لها واقعية مفتقرة إليها في واقعيتها قائمة الوجود بها.

و من هنا يظهر للمتأمل أن أصل وجود الواجب بالذات ضروري عند الإنسان و البراهين المثبتة له تنبيهات بالحقيقة، (ط مد ظله‌)

و اعلم: أن هذه الحجة في غاية المتانة و القوة يقرب مأخذها من مأخذ طريقة الإشراقيين التي تبتني على قاعدة النور لكن الباحثين من المتأخرين- لذهولهم عن بعض مقدمات هذا البرهان أو ضعف عقولهم عن إدراك معنى الأشد و الأضعف- في حقيقة الوجود ربما يقع بينهم الاعتراض على هذا المنهج؛

     تارة بأنه لا معنى لكون حقيقة واحدة مختلفة بالكمال و النقص بحسب أصل تلك الحقيقة حتى يكون ما به الاتفاق و ما به الاختلاف معنى واحدا

     وتارة بعد تسليمه بأنا لا نُسلِّم أن الكمال مقتضى أصل الحقيقة و أن القصور يقتضي المعلولية و الافتقار إلى ما هو الكامل.

فإن لأحد أن يقول: لو اقتضى ذات الوجود و حقيقته الواجبية لكان كل وجود واجبا و لو اقتضى الإمكان و الفقر لكان الكل ممكنا و لو لم يقتض شيئا من الوجوب و الإمكان لكان كل منهما مُعَللا بالغير فكان الواجب مفتقرا إلى علة و هو محال

و بطلان التوالي بأسرها[2] مستلزم لبطلان المقدم بأقسامه[3] فكون الوجود حقيقة واحدة متفاوتة بالكمال و النقص أمر محال.

 

تقریر حکیم سبزواری از برهان صدیقین: ایشان تقریری کوتاه تر ارائه کرده که ابتنای برهان صدیقین بر تشکیک از میان می ورد و تنها بر مسأله اصالت وجود مبتنی می شود و با اثبات اصالت وجود ایشان برهان را بر این مبنا اقامه می کند که به صورت قیاس شکل اول است؛

صغرا: حقیقت وجود عدم را قبول نمی کند «ولا یقبل العدم لذاتها» زیرا نقیض هرگز نقیض خود را نمی پذیرد

کبرا: «و کل ما لایقبل العدم لذاتها فهو واجب الوجود»

نتیجه: «حقیقة الوجود واجب لذاتها» است

تقریر علامه طباطبائی: ایشان ابتناء برهان صدیقین بر اصالت وجود را هم از بین برده اند لذا برهان صدیقین بر هیچ اصل و فلسفه ی مبتنی نیست بلکه خود اولین مسأله فلسفی است با این بیان که؛

انسان باید از مرز سفسطه عبور کند تا به حوزه فلسفه قدم بگذارد زیرا سفسطه عبارت از انکار واقعیت است و شخص سوفسطی واقعیت اشیاء را منکر است و آن ها را موهوم و پنداری می داند و در آن شک و تردید دارد که اشیاء واقعیتی داشته باشند در مقابل آن فلسفه است که اثبات واقعیت اشیاء اثبات می شود که پنداری نمی باشد و واقعیت دارند.

وقتی انسان به فلسفه رسید و از سفسطه گذر کرد اولین مسأله این است که واقعیت اشیاء را وجود اشیاء تشکیل می دهد یا ماهیت که این اختلاف بین اصالت الوجود و اصالت الماهیة است اما علامه می فرمایند: همین که ما از مرز سفسطه عبور کردیم و قایل به واقعیت اشیاء شدیم همین جا اولین مسأله فلسفی مطرح می شود که اصل واقعیت واجب است و آن خداست حال با توضیحی، اصالت وجود مسأله دوم می شود

اصل واقعیت خداست زیرا شخص عاقل چاره ای ندارد جز این که قایل به این شود که واقعیت واجب است یعنی واجب بودن واقعیت بدیهی است و جای انکار ندارد و براهینی که برای اثبات وجود واجب اقامه می شود تنبیهات است. زیرا از رفع واقعیت وضع آن و از نفی آن اثبات آن لازم می آید و از انکار واقعیت اعتراف و اذعان به واقعیت لازم می آید و اصل واقعیت عدم را قبول نمی کند زیرا اگر کسی بگوید: واقعیت باطل است به این معنا است که واقعیت در واقع باطل است و واقعیت، واقعیت ندارد حتی شخص سوفسطی که واقعیت را موهوم می داند و شک در واقعیت اشیاء دارد او نیز بر این باور است که اشیاء در واقع موهوم است و واقعیت اشیاء مشکوک است خلاصه چاره و گریزی از اثبات واقعیت نمی باشد و عدم را نمی پذیرد لذا اصل وجود واجب بدیهی می شود و ادله اثبات خدا مُنبِّه و تنبیهات است

اما این سخن در اصل واقعیت است و گرنه اشیائی که دارای واقعیت اند اینها محتاج به واقعیت اند زیرا اشیاء این گونه ای به واقعیت وابسته اند. و این تقریر علامه است که بنابر این تقریر برهان صدیقین نخستین مسأله فلسفی خواهد بود.

ملا صدرا می فرمایند: این برهان در غایت استحکام و قوت است و به طریقه ی اشراقیون هم قریب المأخذ است که روش ایشان مبتنی بر قاعده ی نور است یعنی آبشخور این برهان با تقریر ملا صدرا نزدیک به آبشخور روش اشراقیون است

روش اشراقیون و قاعده ی نور: یکی از مبانی ملا صدرا تشکیک وجود بود و اشراقیون هم بر این باور اند که نور مراتبی دارد و این که می فرماید: این دو روش به هم نزدیک است و نمی فرماید یکی است حاجی سبزواری در حاشیه می گوید: به این دلیل است که قاعده ی نور اشراقی فقط شامل نور حسی و عرضی می شود و شامل اجسام و سایر اعراض نمی شود و اشراقیون سایر اجسام را غواسق و ظلمات می دانند اما نور حقیقی که وجود است و نوریت نور حسی عرضی هم مرهون وجود است و تا وجود نباشد نور حسی هم در کار نخواهد بود و با بودن وجود، نور حسی و دیگر اجسام و حتی شامل هیولی هم می شود.

ایشان می فرمایند: با این که برهان صدیقین مستحکم است اما متأخرین دو اشکال بر آن کرده اند؛

اشکال نخست: درباره تشکیک خاصی وجود است که ما به الاتفاق عین ما به الاختلاف در مراتب وجود است ایشان می گویند: چطور یک چیزی خود می تواند هم ما به الاختلاف و هم ما به الاتفاق باشد

اشکال دوم: بر فرض این که تشکیک را بپذیریم و بگوییم وجود مراتب و اقسامی دارد حال چطور یک مرتبه واجب و یک مرتبه ممکن می شود اگر وجود اقتضای وجوب را دارد باید همه ی اقسام واجب باشند و اگر وجود اقتضای ممکن باشد و اگر اقتضای وجوب و امکان را نداشته باشد باز هم باید همه اقسام وجود ممکن باشند زیرا وجوب و امکان این اقسام معلل به غیر می شود و احتیاج نیز پای امکان را باز می کند و موجود را ممکن می سازد یا واجب بالغیر که باز خود ممکن است.

جواب اشکال نخست: ملا صدرا از این اشکال جوابی نمی دهد زیرا در پایان جلد اول بحث تشکیک را به تفصیل بیان کرده است

جواب اشکال دوم: این اشکال از آنجا ناشی شده که مستشکل بین دو چیز فرق نمی گذارد؛

     بین مقسمی که وجود باشد و مقسمی که ماهیت است

     و بین وحدت و کلیت وجود با وحدت و کلیت ماهیت

زیرا در هر تقسیم باید مقسم وحدت داشته باشد و دارای کلیت و اشتراک باشد و بدون وحدت و کلیت و اشتراک تقسیم صورت نمی گیرد در برهان صدیقین و تشکیک مقسم وجود است و جائی که مقسم ماهیت است

بیان فرق: در جائی که مقسم ماهیت است وحدت با حذف مشخصات ماهیت بر ماهیت در ذهن عارض می شود لذا وحدت ماهیت زاید بر آن و غیر از آن است و همیچنین وحدت ماهیت ذهنی و مفهومی است با حذف مشخصات ماهیت و حدت و اشتراک کلیت به عنوان یک مفهوم در ذهن بر ماهیت عارض می شود به عنوان امری که غیر از خود ماهیت و زاید بر ماهیت است و در این صورت ماهیت که وحدت و کلیت و اشتراک یافت با ضم قیود مختلف به اقسامی تقسیم می شود و این وحدتی هم که ماهیت دارد باید از جنس وحدت اقسام باشد یعنی اگر وحدت اقسام جنسی است وحدت ماهیت هم جنسی باشد و همین طور وحدت نوعی و شخصی مثلا حیوان با حذف خصوصیاتی که از قبیل نطق و صاهل و خایر و ناهق و ... تجرید گردد وحدت و اشتراک و کلیت به عنوان امری زاید بر حیوان در ذهن عارض بر حیوان می شود و حیوان وحدت و کلیت می یابد و با ضم قیود مختلف مانند ناهق و صاهل و ... حیوان اقسامی می یابد و انسان و اسب و ... می شود و این وحدتی که حیوان می یابد جنسی است و از جنس وحدت اقسام است زیرا این اقسام در جنس با هم یکی اند و وحدت با هم دارند

یا انسان با حذف مشخصات و خصویات زید و عمرو و بکر و ... وحدت واشتراک و کلیت در انسان در ذهن بر انسان عارض می شود و انسان با ضمیمه ی قیود مختلف تقسیم می شود و این وحدتی هم که انسان می یابد از نوع همین اقسانم است.

مثال دیگر؛ صورت تساوی در کم و مقدار مانند انسانی که قدش 2 متر است چه بسا 1000 انسان با قد 2 متری باشند با حذف مشخصات آنها که با عروض وحدت و کلیت و اشتراک بر انسان دو متری برایش تقسیماتی لحاظ می کنیم مثل سفید و سیاه و ایرانی و اروپائی و... این وحدت در اقسام وحدت در شخص مقدار معینی است مانند قد دو متر است وحدت مقسم هم باید از همین نوع وحدت باشد.

پس اگر مقسم ماهیت جنسی باشد اقسام انواع می شوند و اگر نوعی باشد اقسام اشخاص و مصادیق می شود این راه و رسم مقسمی که ماهیت است که در اینجا اگر ماهیت یک اقتضائی داشته باشد همه ی اقسام دارند اگر حیوان اقتضای احساس و حرکت ارادی دارد همه ی اقسام حیوان این اقتضاء را دارند و جائی که انسان به افراد تقسیم شود اگر انسان اقتضای کتابت بالقوه و ضحک دارد همه ی افراد انسان این اقتضاء را دارند و هکذا تقسیم افراد دو متری به اصناف و اقتضاءات آن

اما مقسمی که وجود باشد مانند بحث تشکیک که وجود را به واجب و ممکن و یا به وجود کامل و ناقص تقسیم می کنیم این وحدتی که وجود دارد و اشتراک و کلیتی که وجود دارد با وحدت و اشتراک وکلیت ماهیت فرق دارد؛

     وحدت وجود حقیقی است نه اعتباری

     وحدت وجود در خارج است نه مفهومی و در ذهن

     وحدت وجود ذاتی است نه عارضی

     وحدت مساوق با وجود است که بالاتر از تساوی است که در منطق می گویند زیرا در تساوق مصداق و حیثیت صدق هم یکی است و وجود و وحدت مساوق هم اند

     اشتراک و کلیت وجود ذاتی است نه ذهنی

لذا وجود می تواند یک قسمش واجب باشد و یک قسم ممکن و مستشکل وجود را با ماهیت خلط کرده که در ماهیت وحدتش اشتراک و کلیت آن زاید بر ذات و عارضی و ذهنی و مفهومی است و وحدت مقسم از جنس از وحدت اقسام است. بر خلاف وجود که نه جنس است و نه نوع و نه نوعی در تحت جنس و نه فردی که تحت نوعی باشد بلکه وحدت وجود ذاتی و خارجی و حقیقی است و به معنی سعه و احاطه در خارج است که می تواند یک مرتبه ی آن واجب باشد و یک مرتبه ی آن ممکن باشد.


[1] . هر چه مقدمات برهان کم تر باشد برهان محکم تر است.
[2] . هر 3 تالی باطل است؛ همه وجودات واجب باشندهمه وجودات ممکن باشند همه ممکنات مُعلل بالغیر باشد.
[3] . اقسامش؛ذات وجود اقتضای وجوب داشته باشدذات وجود اقتضای امکان داشته باشدنه اقتضای امکان داشته باشد ونه اقتضای وجوب.