درس خارج فقه حضرت آیت الله بهجت
88/02/23
بسم الله الرحمن الرحیم
( الثاني في أحكام الأرضين ، كل أرض فتحت عنوة ) بفتح العين وسكون النون الخضوع ، ومنه قوله تعالي : " وعنت الوجوه " والمراد هنا القهر والغلبة بالسيف ( وكانت محياة ) حال الفتح شهري را فتح كردند. مثلا، يا آبادي مثل سواد همهاش درختها بوده كه از دور سياهي ديده ميشود. احيائش همان احياء نخلستان بودن، بوده است. ( فهي للمسلمين قاطبة براي جميع اهل اسلام است. خود زمين مال آنهاست. بله انتفاع به آن زمين جايز است برايشان به منافعشان مال خودشان ميشود. با خمس ارباح الحاضرين والغائبين اختصاص به غانمين ندارد بله شايد عامه بعضيشان قايل باشند كه مختص است به غانمين والمتجددين به نحو مشروع ملحق به اينها بشود مثل موقوفات كه هرچه ملحق شد به موقوفات داخل در وقف ميشود و مملوك مالك موقوف ميشود بولادة وغيرها خود اينها زياد بشوند بواسطهي ولادتشان يا نه، به نحو مشروع آنها هم حيازت شوند و داخل اينها شوند. ( والغانمون في الجملة ) خود غانمين هم در اصل شريكاند با مالك اصل. اما فيالجمله لا اختصاص لأحد منهم بشئ منها شايد در عامه قايل باشد كه مفتوح العنوه مال غانمين است بلا خلاف أجده في شئ من ذلك بيننا ، وإن توهم من عبارة الكافي في تفسير الفيئ والأنفال كه آنها همچنين حساب كردهاند كه ولعله لذا نسب إلي المشهور في الكفاية ، كانه كليني را نسبت اينكه اختصاص به غانمين داشته باشد داده است. لكنه في غير محله نخير مشهور نيست بلكه متفق عليه است و كافي هم شايد مقصودش اين نباشد كه اختصاص به غانمين داشته باشد و شايد اشتراك غانمين و غير غانمين رابگويد. كما لا يخفي علي من لاحظها ،
بل في الغنية والمنتهي وقاطعة اللجاج للكركي والرياض وموضعين من الخلاف بل والتذكرة علي ما حكي عن بعضها الاجماع عليه ، كه نخير اجماع اماميه هست بر اينكه اختصاص به غانمين ندارد بلكه متجددين هم ملحق ميشوند به اينهايي كه حالا هستند. بل هو محصل ، ترقي ميكند كه اجماع نه فقط اجماع منقول است. كتابها را تفحص كنيم ميفهميم كه مفتوح العنوه اختصاص به احدي ندارد حتي به خود غانمين هم اختصاص ندارد. نعم عن بعض العامة اختصاص الغانمين بها كغيرها من الغنائم ، مثل منقولات چطور مخصوص به غانمين است اينجا هم همينطو است.
مضافا إلي صحيح الحلبي " سألت أبا عبد الله عليه السلام السواد ما منزلته ؟ سواد به حسب ظاهر مرادشان همان ارض عراق است كه از دور فقط يك سياهي ميديدند. اشجار پشت سر هم. كساني كه چنين چيزي را نديده بودند. اسمش را گذاشتند سواد.
قال : هو لجميع المسلمين لمن هو اليوم ولمن يدخل في الاسلام بعد اليوم ومن لم يخلق بعد ، فقلت : الشراء من الدهاقين قال : لا يصلح إلا أن تشتري منهم علي أن تصيرها للمسلمين ، آيا اين شراء شراء حقيقي ميشود؟ بخرند به اين نيت كه مال من نباشد و اختصاص به من نداشته باشد مال همهي مسلمين باشد. آيا اين شراء حقيقي ميشود؟ در ملك اين است مع العوض در ملك اين است. عوضش چيست؟ همهي مسلمانان مال همهي مسلمانان. آن وقت اين صورت شراء است. حقيقتا شراء نيست. بله مگر اشتراء كند منافع اينها را كه له الانتفاع بتلك المنافع. اما با اين قيد كاري به عين نداشته باشد وعين علي حاله السابق فإن شاء ولي الأمر أن يأخذه فله ، بلكه اخذش در يدش غير عين است منافع عين است انتفاعات آن است. قلت : فإن أخذها منه اگر ولي امر گرفت زمين را قال : رد إليه رأس ماله ، آيا رأس مال را رد كند اگر منافع در واقع مملوك او شده است؟ وقتي كه رد ميكند رأس مال را انتفاع هم نميتواند بكند زيرا در واقع و نفس الامر منافع عوض ومعوض شدهاند. عين عوض و معوض نيست. سرجاي خودش هرچه هم كه ملحق ميشود سرجاي خودش مثل عين است. وله ما أكل من غلتها بما عمل " آيا بعد از اين ديگر حق انتفاع ندارد اگر اين را گرفت؟ مثلا به حسب ظاهر اگر ولي امر گرفت زمين را. از باب اينكه او ولي همهي مالكين است. اگر گرفت به حسب ظاهر انتفاعات هم همه در واقع و نفس الامر مال منافع است. انتفاعات هم ديگر بايد به اذن امام باشد. آن وقت قاعدتا هركسي كه مالك منافع شد ديگر در دست او ميشود اما فرض اگر كرديم عين را بما لها من المنافع گرفت. خود عين كه مملوك همه است به ولي امر داده شد كانه به مالك داده شده است منافع هم قاعدتا اگر در دست هركسي عين است انتفاعات را هم او ميتواند ببرد نه ديگران. پس رد رأس مال هم براي خاطر اين است كه بعد از اين ديگر از منافع هم بايد استيذان بشود. آنچه را داده بود براي منافع بود حالا هم برميگردد به هركسي كه عين در دست او بود. منافع هم مال او ميشود و بعد از اين هم براي انتفاعات استيذان لازم دارد. و قاعدتا امر دست ولي امر است. هرچه خرج كرده است براي منافع بوده است و حالا منافع هم گرفته شده است به گرفتن عين. بعد از اين هم خودش هست و مالك عيني كه عين هم در دست اوست. اجازهي انتفاعات هم بايد از سر گرفته شود فقهرا در واقع و نفس الامر اگر چيزي داده است عوض و معوض منافعند. بعد از اين كه از منافع دستش قطع شد به حسب ظاهر آنچه را كه خرج كرده بود براي گرفتن منافع آن را بايد بهش برگردانند. بعد از آن اين منافع هم ديگر در اختيارش نيست و بايد استيذان شود از ولي امر.
وصحيح أبي الربيع الشامي عنه ( ع ) أيضا " لا تشتر من أرض السواد شيئا إلا من كان له ذمة ، يعني اهل ذمه مثل مسلمين هستند در اينكه آنها هم مالكاند. پس شراء از آنها مانعي ندارد. له ماللمسلمين وعلي ما للمسلمين تا مادامي كه اداء جزيه كنند. آنچه را زحمت كشيده و انتفاع برده در زماني بوده كه در دست او بوده است و عوض انها را هم داده بوده و حالا عوض را بهش دادند.
فإنما هي فيئ للمسلمين " مگر اهل ذمه هم ملحق به مسلمين باشند. اداء ذمه كه ميكنند. هرچه براي مسلمين هست براي اينهاهم هست واگر ملحق شد به اعيان چيزي، آن هم همچنين در ملكه عامهي مسلمين ميشوند تقريبا مثل اينكه در ملك امام است. آنچه راكه داده بوده منافع در واقع عوض و معوض شده بودند حالا ديگر از منافع هم به حسب ظاهر ممنوع شده بود و جديدا بايد اذن در انتفاع داشته باشد آنهم كه از همهي مسلمين اجازه در انتفاع نميشود مگر از كسي كه همه مسلمين امام به منزلهي همهي مسلمين است. وصحيح صفوان قال : " حدثني أبو بردة بن رجا قال : قلت لأبي عبد الله عليه السلام كيف تري في شراء أرض الخراج قال : ومن يبيع ذلك وهي أرض المسلمين ، معلوم ميشود منظور از ارض خراج همان ارض مفتوح العنوه است كه تقريبا شهر را كه گرفت تمام اراضي شهر مال همهي مسلمين ميشود همچنين غير شهر اگر آباد باشد در حالي كه گرفته است. قال : قلت : يبيعها الذي هو في يده قال : ويصنع بخراج المسلمين ماذا ؟ ثم قال : لا بأس إن اشتري حقه منها چه حقي دارد؟ كجا معلوم است حق. بلكه بايد چيزي را بخرد كه به خودش برسد. نيست الا منافع و انتفاعات. شايد اين بهتر بتواند زمين را اداره كند تا آنچه كه مربوط به خراج آن است آن را تأديه كند. وتحول حق المسلمين عليه ولعله يكون أقوي عليها وأملي بخراجهم " وخبر محمد بن شريح " سألت أبا عبد الله عليه السلام عن شراء الأرض من أرض الخراج فكرهه ، وقال : إنما أرض الخراج للمسلمين "
ومرسل حماد چون مطالب اجماعيات است ديگر مرسل و مسند بودنش فرق نميكند. عن أبي الحسن الأول عليه السلام " الأرض التي أخذت عنوة بخيل وركاب فهي موقوفة بيدي من يعمرها ويحييها ، ويقوم عليها علي صلح ما يصالحهم الإمام عليه السلام علي قدر طاقتهم من الخراج النصف أو الثلث أو الثلثان علي قدر ما يكون لهم صلحا ولا يضر بهم ، ماليات ميگيرند آيا مال آنهاميشود كه ماليات بدهند؟ يا اينكه ماليات ميگيرد بخاطر انتفاعاتي كه بعد ميشود منافعي كه بعد ميشود تقريبا تبديل منافع است به آنچه كه اسمش را خراج ميدهيم. يك طوري امام با اينها مصالحه ميكند به عشر و نصف عشر به دوالي مثلا. عشر به ماء سماء مثلا. عشر به دوالي نصف عشر. امثال اينها. ملاحظه ميكند علي حد لايضر بهم. در واقع و نفس الامر چيزي از زمين قسمت اينها نميشود مگر اينكه چون به دست اينها داده شده عشر و نصف عشر مثلا ازش ميگيرند. عشر و نصف عشر هم به حسب ظاهر به حسب تصرفاتي كه در اينها مي شود و استفاده ميشود قاعدتا سال به سال. گفتهاند اينها در آبادي خيلي كار ميكنند حتي شنيديم بعضي از كساني كه بدست گرفتند اين زمينها را يا هر زميني كه بدست بگيرند، ماليات از او ميگيرند. ماليات همان خراج است و نميشود الا اينكه چيزي عايد آنها باشد و آن نيست الا منافع.
فإذا خرج منها نماها فاخرج منه العشر من الجميع مما سقت السماء أو سقي سيحا ، ونصف العشر مما سقي بالدوالي والنواضح فأخذه الوالي فوجهه في الوجه الذي وجهه الله له علي ثمانية أسهم للفقراء والمساكين والعاملين عليها والمؤلفة قلوبهم وفي الرقاب والغارمين وفي سبيل الله وابن السبيل ثمانية أسهم يقسمها بينهم في مواضعهم بقدر ما يستغنون في سنتهم بلا ضيق ولا تقتير ، فإن فضل من ذلك شئ رد إلي الوالي ، وإن نقص من ذلك شئ ولم يكتفوا به كان علي الوالي أن يمونهم من عنده بقدر سعتهم حتي يستغنوا ، ويؤخذ بعد ما يبقي من العشر فيقسمه بين الموالي وبين شركائه الذين هم عمال الأرض وأكرتها ، فيدفع إليهم أنصباءهم علي › ما صالحهم عليه ، ويأخذ الباقي ، فيكون ذلك أرزاق أعوانه علي دين الله وفي مصلحة ما ينوبه من تقوية الاسلام وتقوية الدين وفي وجوه الجهاد وغير ذلك مما فيه مصلحة العامة ، وليس لنفسه من ذلك قليل ولا كثير " إلي غير ذلك من النصوص .
والمراد بأرض السواد كما في المنتهى " الأرض المغنومة من الفرس التي فتحت في زمن عمر بن الخطاب ، وهي سواد العراق ، وحده في العرض من منقطع الجبال بحلوان إلى طرف القادسية المتصل بعذيب من أرض العرب ، ومن تخوم موصل طولا إلى ساحل البحر ببلاد عبادان من شرقي دجلة ، فأما الغربي الذي يليه البصرة فإنما هو إسلامي قبل شط عثمان بن أبي العاص ، وما والاها كانت سباخا مواتا فأحياها عثمان ابن أبي العاص ، وسميت هذه الأرض سوادا لأن الجيش لما خرجوا من البادية رأوا هذه الأرض والتفاف شجرها سموها السواد لذلك ، وهذه الأرض لما فتحت أرسل إليها عمر بن الخطاب ثلاثة أنفس : عمار بن ياسر على صلاتهم أميرا ، وابن مسعود قاضيا وواليا على بيت المال ، وعثمان بن حنيف على مساحة الأرض ، وفرض لهم في كل يوم شاة شطرها من السواقط لعمار ، وشطرها للآخرين ، وقال : ما أرى قرية يؤخذ منها كل يوم شاة إلا سريع خرابها ، بالاخره مساحت را دارند در عرض سواد تشكيل ميدهند. مقصود، ما فتحت بالسيف و كانت حال الفتح محياة لا مواتا. موات شايد اختصاص به امام دارد نه از باب اينكه ولي امر است بلكه از باب اينكه حكم شرعياش اين است. و محياة مال همهي مسلمين است باز هم چون به همهي مسلمين كسي راهي ندارد الا به ولي امر.