درس خارج اصول استاد اشرفی

92/11/13

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع بحث: دلائل قول وضع مشتق برای خصوص متلبس بالمبدا

یکی از براهین که بدان اشاره شده است آن است که ما بین برخی مبادی تضاد می‌بینیم؛ مثل سواد و بیاض و قیام و قعود و نمی‌شود هم شخصی متصف به علم و هم متصف به جهل باشد و لامحالة ‌مشتق هم دلالت دارد بر ذاتی که متصف به این مبادی باشد؛ مثلا قائم یعنی ذات متصف به قیام و قاعد ذاتی است که متصف به قعود است و این تضاد بین مبادی تضاد بین مشتقات را اقتضا دارد و اگر جمع بین علم و جهل نمی‌شود، جمع بین عالم و جاهل هم نمی‌شود و نیز نمی‌شود شخصی هم متصف به جلوس و هم متصف به قیام باشد. جمع بین این امور نشدنی است، پس لامحالة اگر شخصی را در نظر بگیریم که الآن قائم باشد، نمی‌شود بر او اطلاق جالس کرد، بما انه انقضی عنه مبدا الجلوس و این نشانه آن است که مشتق در منقضی عنه المبدا مجاز است .

این مساله انصافا قابل اشکال نیست ما می بینیم اما از طرفی بسیاری از احکام مبتنی بر موضوعاتی است که انقضی عنه المبدا و کم له من نظیر؛ مثل آیات سرقت و زنا و سایر حدود و احکام .

جواب

ما در بحث مشتق سخن در معانی هیئات داریم نه معانی مبادی و ممکن است مبادی از سنخ ملکه یا حرفه باشد که و لو شخص در حال خواب هم باشد صدق می کند که انه متلبس بالمبدا فعلا و انه مجتهد و عادل او جان و فاسق .

اما بعضی از مشتقات است که خود مبدا، قرینه است که مراد منقضی عنه المبدا است، مثل کلمه قاتل. ما الان هم می گوئیم صدام دیکتاتور و قاتل بوده است هرچند او به هلاکت رسیده است. این مبادی قرینه بر آن است که مراد حالت جنایت و دیکتاتوری است گرچه فعلا منقضی عنه المبدا است و مراد از قتل یعنی جدا شدن روح از بدن نه خصوص عملی که قبلا از او صادر شده است، چنانچه بعضی از مبادی مشتقات پیوسته تلبس بالحال است مثل «ممکن» در مورد انسان و «واجب» در مورد خدای متعال .

به عبارة اخری در بسیاری از موارد قرینه موجود است و با قرینه به درد ما – در اثبات مدعی- نمی خورد. بحث در جائی است که ذات گاه متلبس به مبدا می‌شود و مبدا قابل برای استمرار و عدم آن است و قابل برای تکرار هم باشد؛ مثل قیام و قعود که هم قابل استمرار و هم قابل عدم آن و هم قابل برای تکرار هم هست. اما در امکان و وجوب قابل زوال نیست و بعضی از امور قابل استمرار هست به اعتبار اینکه از همان اول مراد از مبدا، امر مستمر بوده است؛ مثل قاتل الحسین علیه السلام که مراد آن انتساب است و اگر این فرق به دقت مورد نظر بود معلوم خواهد شد که بسیاری از اشتباهات از همین جا ناشی می شود؛ زیرا مبادی مشتقات با هم خلط شده است.گاه مبدا از قبیل قیام وقعود است که قابل تکرار و استمرار است و گاه مبدا امری مستمری است که پس از انقضاء حاصل می‌شود و گاه مبدائی است که لایزال با ذات باقی است؛ مثل ممکن و واجب .

حال در مثل (السارق و السارقة فاقطعوا ایدیهما) یا (الزانیة و الزانی فاجلدوا کل واحد منهما ماة جلدة) مبدا در اینجا اصل عمل سرقت و زنا نیست؛ بلکه مبدا عملی است که باقی می‌ماند الی الابد و معنای آن این است که من شهد علیه انه سارق او زان فیجری علیه حد السرقة و الزنا. پس مبدا در این آیات خود عمل نیست، بلکه مبدا عبارت است از آن حالتی که باقی می ماند الی الابد. بنابراین در مبادی اشتباه شده است چرا که مبادی گاه از ملکات است گاه از حرف و صنایع و یا از اول مراد از مبدا معانی بعد الانقضاء است و گاه همان حال خاص حین الصدور است.

اگر تمایز بین این مبادی را در نظر بگیریم می‌بینیم بحث در مواردی است که ذاتی به مبدئی متصف شده و این مبدا قابل زوال و استمرار و قابل تکرار است؛ مثل سواد و بیاض که این سنخ مبادی درآن بحث شده که مشتق حقیقت در متلبس است یا در اعم است و دیدیم که انصافا در این مبادی آنچه متبادر است تلبس بالفعل است و در منقضی عنه المبدا صحت سلب دارد .

بعضی گفته‌اند اسم مفعول از دایره نزاع خارج است؛ زیرا در مقتول و مضروب قطعا مراد کسی است که وقع علیه القتل و لو انقضی .

جواب

نسبت بین قاتل و مقتول تضایف است و متضایفین با زوال یک طرف، طرف دیگر هم زائل می‌شود. اگر قاتل صادق بود مقتول هم صادق است. پس فرق بین ضارب و مضروب به قرینه است و مراد از مقتول آن است که وقع علیه القتل سابقا

با توجه به این مجموعه روشن شد که مشتق حقیقت است در متلبس بالمبدا فی الحال .

 

براهین قائلین به وضع مشتق برای اعم

این عده گاه به تبادر تمسک کردند ولی این قابل اعتنا نیست .

عمدتا دو دلیل دارند یکی آنکه استعمال مشتق در منقضی اکثر است از استعمالش در متلبس بالفعل و به دو آیه شریفه مثال زده اند و در بسیاری از موارد دیگر مثلا «المستخرج للمعدن علیه الخمس»؛ «المغتنم یجب علیه اخراج الخمس» اینگونه است .

در روایات و ادله شرعیه و قوانین دنیا، عمدتا موضوع برای احکام، افرادی هستند که انقضی عنهم المبدا و عمدتا در قضایای حقیقیة مشتقات اگر موضوع قرار بگیرند، بعد از انقضاء مبدا، حکم برایشان ثابت است؛ مثل (المستطیع یجب علیه الحج) یا «من استیقظ للصلاة تجب علیه الصلاة» در حین استیقاظ که نماز واجب نیست و در حین استطاعت، حج واجب نیست الی غیر ذلک .

اگر قبول کردیم که استعمال مشتق در منقضی عنه المبدا اکثر است از متلبس بالفعل، مقتضای حکمت وضع آن است که مشتق برای اعم وضع شده باشد؛ زیرا مقتضای حکمت وضع، افاده و استفاده است و مراد از الفاظ مشتق اگر من انقضی باشد پس وضع برای خصوص متلبس همانا مستلزم مجازیت در اکثر موارد استعمال است و این بر خلاف حکمت وضع است .

آقای آخوند جواب دادند[1] و بعضی دیگر نیز گفته اند که اساسا در عرف استعمال مجازی از استعمالات حقیقی بیشتر است در اشعار عرب و عجم استعارات و مجازات زیاد است و به راستی اگر در هر لغتی دقت کنیم می‌بینیم استعمالات مجازی بیشتر است و حسن کلام اقتضای این را دارد و این در علم بدیع و محسنات بدیعیه هنر محسوب می شود و در محاورات زیاد از آن استفاده می‌شود .

پس خلاف حکمت وضع نیست؛ زیرا وضع برای افاده معنا است، خواه با قرینه و یا بلا قرینه پس نمی توان گفت الفاظ برای اعم از متلبس و من انقضی استعمال شده است .

دیگر دلیل قول بالاعم آیه شریفه (لاینال عهدی الظالمین) است که امام (علیه السلام) با استدلال به آن نفی ولایت و قابلیت تصدی را از کسانیکه قبلا متلبس به شرک که اعظم افراد ظلم به نفس است، کردند و فرمود من عبد الاوثان، ظالم است و گفتند که چنین کسی قابلیت رسیدن به منصب امامت ندارد و امامت که میثاق الهی است بعد از امتحانات سخت به ابراهیم داده شد و این مقام طبق آیه به کسی که ظالم باشد داده نمی‌شود و ابوبکر و عمر که به حسب ظاهر در مقام غصب خلافت عابد اوثان نبودند پس استدلال به آیه شریفه برای نفی استحقاق آنان برای منصب خلافت به اعتبار گذشته آنان بوده است و این دلالت بر اطلاق مشتق بر من انقضی عنه المبدا می کند.

 

روایات

عن أمالي الشيخ قدس سره بإسناده الى عبد الله بن مسعود قال قال رسول اللّه (ص) انا دعوة أبي إبراهيم قلنا يا رسول الله (ص) كيف صرت دعوة أبيك إبراهيم قال اوحى الله الى إبراهيم إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً فاستحق الفرح قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي أئمة مثلي فأوحى الله عز و جل ان يا إبراهيم اني لا أعطيك عهدا لا اوفى لك به قال يا رب و ما العهد الذي لا تفي به قال لا أعطيك عهدا لظالم من ذريتك قال و من الظالم من ولدي الذي لا ينال عهدك قال من سجد من دوني صنما لا اجعله اماما أبدا و لا يصلح أن يكون قال إبراهيم وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنٰامَ رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثِيراً مِنَ النّٰاسِ قال النبي صلى الله عليه و آله فانتهت دعوة أبي إبراهيم إلى و الى أخي علي لم نسجد لصنم قط فاتخذني الله نبيا و عليا وليا.[2]

هشام بن سالم قال: قال أبو عبد اللّه عليه السّلام: الأنبياء و المرسلون على أربع طبقات: فنبيّ منبّأ في نفسه لا يعدو غيرها، و نبيّ يرى في النوم و يسمع الصوت و لا يعاينه في اليقظة و لم يبعث إلى أحد و عليه إمام مثل ما كان إبراهيم على لوط عليهما السّلام، و نبيّ يرى في منامه و يسمع الصوت و يعاين الملك و قد ارسل إلى طائفة قلّوا أو كثروا كيونس، قال اللّه ليونس: وَ أَرْسَلْنٰاهُ إِلىٰ مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ قال: يزيدون ثلاثين ألفا، و عليه إمام، و الّذي يرى في نومه و يسمع الصوت و يعاين في اليقظة و هو إمام مثل اولي العزم، و قد كان إبراهيم نبيّا و ليس بإمام حتّى قال اللّه: إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي فقال اللّه لٰا يَنٰالُ عَهْدِي الظّٰالِمِينَ من عبد صنما أو وثنا لا يكون إماما[3]

 


[1] محاضرات فی الاصول، السید الخوئی، ج1، ص255.
[2] بدائع الكلام في تفسير آيات الأحكام، ص84.
[3] کافی، کلینی، ج1، ص175.