1401/09/08
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: الوضع
بیان کون الکل عاما
بحث در مورد بیان کسانی است که قائل هستند وضع، موضوع له و مستعمل فیه در حروف و هیئاتی که معنای حرفی دارند عام است.
در اینجا تذکری که ابتدا لازم است بیان کنم این است که بحث ما در مورد حروف و عام بودن این امور سهگانه در حروف و هیئات است ولی مطالبی که بیان میشود در مباحث مختلف قابل استفاده است، لذا ارزش بحث کلّی و عامتر میشود.
در اینجا بیان مرحوم حائری را در شش جمله فارسی کردیم که آن را بیان میکنیم:
1. نحوه وجود برخی مفاهیم در خارج تبعی، بالغیر، لا بنفسهای و متقوّم بالغیر است. مثلا وجود عرض در خارج تبعی است و از عرض ضعیفتر معنای حرفی است که تبعی، وابسته و متقوّم به غیر است.
2. این مفاهیم گاه در ذهن مستقل تصور میشود، مثل تصور «ضرب» بدون هیچ اضافهای. و گاه مثل وجودش در خارج تصور میشود (یعنی چون در خارج تبعی است در ذهن هم تبعی تصور میشود).
ما در ذهن میتوانیم همین مفاهیم تبعی مثل عرض و معنای حرفی را به دو رقم تصور کنیم:
الف. مستقل. مثلا «زدن» را بدون فاعل و مفعول تصور کنیم، با اینکه «زدن» در خارج بدون فاعل و مفعول ممکن نیست.
ب. همین «ضرب» را میتوانیم در ذهن علاوه بر مستقل، تبعی هم تصور کنیم، مثلا تصور کنیم که زید عمرو را میزند.
یا مثلا ابتدائیت «سرت من البصره إلی الکوفه» را تصور کنیم یا خود ابتدائیت را تصور کنیم، مثل نسبت بین یک فعل با نقطه آغازش.
(در منطق میگویند از مسائل روشن شروع کنید و بعد به سراغ اثبات مدعا بروید. در اینجا هم مرحوم حائری ابتدا مسائلی را مطرح میکنند که در آن شبههای نداریم.)
3. در هر دو حال از تصورِ (ذهنی) کلّی است و قید وجود ذهنیش ملغی است و حقیقتش در هر دو حال یکی است، هر چند تصورش بنا بر فرض دوم متوقف بر وجود مفهوم دیگر در ذهن است (یعنی مثلا یک زیدی را تصور کنیم که کسی را میزند یا عمری را تصور کنیم که کتک میخورد، ولی اینها موجب جزئیت ضرب نمیشود).
مرحوم حائری فرمودند مفاهیم تبعی را به دو نحو تصور میکنیم:
1. مستقل و بدون اضافه، مثل ضرب بدون فاعل و مفعول یا ابتداء کلّی بدون بصره و سیر و کوفه.
2. همراه با این اضافات تصور شود.
حالا ایشان در این مطلب سوم میخواهند بفرمایند این دوتا تصور از مفهوم تبعی هیچ کدامش جزئی نیست، یعنی خصوصیت جزئیت از آن ملغی است.
آیا ما چیزهایی که در ذهن تصور میکنیم آن را به عنوان یک موجود در ذهن جزئی تصور میکنیم یا کلّی؟
مثلا مفهوم «الشئ» و «الوجود» را که تصور میکنیم، این دو به عنوان یک حقیقت جزئی در ذهن قرار دارند چون ذهن ما آن را خلق و ایجاد کرده است و «الشئ ما لم یتشخص لم یوجد»، ولی ذهن ما میتواند همین مفهومی که جزئی است وجودش را الغاء کند و آن را به عنوان یک مفهوم کلّی تصور کند.
همانطور که میگوییم مفاهیمی که تصور میکنیم جزئی و کلّی است، با اینکه همه مفاهیم وقتی در وجود ذهن میآیند جزئی است منتهی گاهی اوقات لباس خاص میپوشد و به آن میگوییم مفهوم «زید». اما گاهی به آن کلّی نگاه میکنیم و میگوییم مفهوم «انسان».
حالا مرحوم حائری میفرمایند این مفهومی که از وجود ربطی در خارج تصور میکنید وقتی در ذهن میآید به وجود ذهنی آن نگاه نکنید که در ذهن موجود است، لذا وقتی به این نگاه نکنید کلّی خواهد شد، یعنی مثلا هر نوع نسبت ابتدائیت را تصور میکنیم یا نسبت ابتدائی بصره به سیر خودم را تصور میکنم و خصوصیت بصره و سیر را از آن میگیریم. یا مثل «ضرب» را که یک دفعه کلّی تصور میکنیم و یک دفعه «ضرب زید به عمرو» را تصور میکنیم. در اینجا این دوتا تصور دوتا ماهیت نیست، بلکه اگر خصوصیت «زید و عمرو» را الغاء کنید اینها هر دو کلّی خواهد بود.
4. این توقف و مفهوم دیگر جزئی از متصوَّر نیست.
مثلا اگر بخواهید «ضرب» را وابسته تصور کنید باید یک «زید» را هم تصور کنید که میزند، و یک «عمرو» را هم تصور کنید که کتک میخورد تا تصور فی غیره تصور شود. یا مثلا یک سیری، سائری، بصرهای تصور شود تا سیر از بصره محقق شود.
حال سؤال این است که اینکه بر مفاهیم دیگر توقف دارد تا این تصور بشود، اینها جزء مفهوم «ضرب» است؟ یعنی اگر بخواهید «ضرب» را تصور کنید (منتهی ظرف همین تصور دوم که یک نفر دیگری را میزند) آیا توقفش بر تصور زید ضارب، عمرو مضروب است؟
خیر، چون باید اینها باشد تا ضرب به تصور دوم تصور شود اما اینها داخل در مفهوم «ضرب» نیست یا داخل در مفهوم نسبت ابتدائیت نیست.
5. مثلا حقیقت ابتداء[1] سه وجود دارد:
1. وجود نفس الامری واقعی در خارج. (این همان وجود لا فی نفسه، فی غیره، غیر مستقل و متوقف بر غیر است.) 2. وجود ذهنی مستقل. 3. وجود ذهنی به نحو وجود خارجی. (یعنی وابسته.)
حال چنانکه وجود به نحو دوم (یعنی ذهنی مستقل) آن را جزئی و خاص نمیکند بلکه با تعریه از وجود ذهنی کلّی است، کذلک وجود به نحو سوم هم کلّی است. (یعنی درست است آن را در لباس خاصی قرار دادید اما آن لباس خاص جزء معنای ابتدا نیست.)
مثلا در «سرت من البصره إلی الکوفه» یک وجود خارجی دارد یعنی همان نسبت ابتدائیت که وابسته به طرفین است و تا سیر و بصره نباشد این نسبت ابتدائیت نمیآید.
6. این مفهوم به لحاظ اول از دو لحاظ اخیر (یعنی وجود ذهنی مستقل) برای الابتداء است (که اسم است) و به لحاظ سوم برای «مِن» است ولی همه کلّی است.[2]
توضیح: در اینجا الابتداء را به دو نحو تصور کردیم: تارهً مستقل و تارهً با اضافات. لذا وقتی میخواهد مستقل تصور شود لفظ «الابتداء» را میآورید و وقتی میخواهید فی غیره تصورش کنید (ولو از کلّیت نمیافتد) لفظ «مِن» را میآورید.
در اینجا اگر دقت کنید مرحوم حائری اصلا جزئیت را به حریم معنا راه نمیدهند، لذا وضع عام و موضوع له هم عام میشود. منتهی ایشان مستعمل فیه را تصریح نکردند ولی چون هیچ مجالی نمیدهند که جزئیت وارد حریم معنا و استعمال شود، مستعمل فیه را جزئی میدانند و لذا در جائی خود ابا ندارند که بگویند «کون الکلّ عاما».
بیان کلام مرحوم نائینی
در اینجا مذهب مرحوم نائینی هم بر این است که این موارد «کون الکلّ عاما». ایشان هم در این مورد مطلب مفصلی را بیان کردند ولی مختصری از مطالب ایشان را ذکر میکنیم.
تفاوت کلام مرحوم نائینی با مرحوم حائری این است که در کلام مرحوم نائینی بیشتر استدلال دیده میشود لذا کلام ایشان (که ما در اینجا آوردهایم) متمم کلام مرحوم حائری میشود.
مرحوم نائینی در اینجا برای اثبات «کون الکلّ عاما» سه مطلب ذکر میکنند:
1. حاجت معنای حرفی به غیر در تحقق خارجی مثل ایجادی بودنش منافات با کلّی بودن آن ندارد (چون خارج معنا نیست تا بخواهد باعث جزئیت شود).
مرحوم نائینی بعضی حروف را ایجادی و انشائی میدانند، مثل شرط، استفهام، تمنی و ترجی. و بعضی از حروف را حاکی از خارج میدانند، مثل مِن، إلی، علی.
حالا حروف چه ایجادی و چه غیر ایجادی باشد درست است که تحققش در خارج محتاج به غیر است اما این منافات ندارد که معنای حرفی جزئی شود، چون معنای حروف وجودات خارجی نیست و اگر وجودات خارجی بود آن وقت با توجه به جزئی بودن وجودات خارجی، معنای حرف هم جزئی میشد، اما همانطور که قبلا گفتیم وجودات خارجی معنا نیست.
2. بین هر آنچه با «مِن» (در استعمالات مختلف) ایجاد میشود هیچ اختلافی (در معنای «مِن») نیست، در حالی که بین آنچه با «مِن» ایجاد میشود غیر از آن چیزی است که با «إلی» ایجاد میشود، و حال اینکه اگر معنا جزئی بود (یعنی موضوع له خاص باشد) میبایست در هر استعمال «مِن» آنچه ایجاد میشود غیر از آن باشد که با استعمال دیگر ایجاد میشود، مثل غیریت زید و عمرو. (که با زید یک معنا ایجاد میشود و با عمرو یک معنای دیگر ایجاد میشود.)
توضیح: وقتی کلمه «مِن» را چندین بار استفاده میکنیم، مثلا «سرت من البصره إلی الکوفه»، «سرت من قم إلی تهران» و هکذا. اینجا آنچه که هر بار با «مِن» ایجاد میشود ثابت است ولی معنای «مِن» با «إلی» فرق میکند، به این نحو که ابتدائیت را با «مِن» ایجاد میکنید و انتهائیت را با «إلی» ایجاد میکنید.
یا مثلا معنای «زید و عمرو» که وضع و موضوع له خاص است، آنچه با «زید» تولید میشود غیر از آن چیزی است که با «عمرو» تولید میشود و هکذا بالعکس. حالا آیا «مِن» چنین است که هر بار استعمال میشود یک معنای جدید میدهد یا یک مشترکی است که در تمام «مِن»ها میآید ولی در «إلی» نیست و با آن فرق میکند؟
به عبارت دیگر اگر موضوع له «مِن» جزئی باشد باید هر بار که «مِن» به کار میرود یک معنای جدیدی ایجاد شود، در حالی که ایجاد نمیشود.
3. فیعلم ان لفظة «مِن» موضوعة للقدر الجامع بین ما یوجد فی تلک الموارد، و لا نعنی بکلیة المعنی الحرفی الا ذلک.[3] وقتی بنا شد که «مِن» در استعمالات مختلف قدر مشترک داشته باشد، پس معنای آن تغییر نخواهد کرد. بنابراین وقتی معنای «مِن» قدر جامع شد به چه دلیلی میگویید موضوع له یا مستعمل فیه خاص است؟