1401/08/30
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: الوضع
پرسش
سؤال: به نظر میرسد حروف تنها دلالت بر نسبت طرفین میکند اما معنای ظرفیت، ابتداء و انتهاء غایت، سببیت از محتوا و مناسبت بین طرفین فهمیده میشود، مثلا «مِن» در «سرت من البصره إلی الکوفه» تنها بیانگر نسبت «سیر به بصره» است اما ابتداء غایت از محتوا و مناسبت کلام فهمیده میشود؛ شاهد بر مدعا این است که میتوان این جمله را چنین گفت: «سرت من ابتداء نقطه من نقاط البصره إلی آخر نقطه من انتهاء الکوفه» و از این جمله هیچ گونه احساس تأکید و تکرار فهمیده نمیشود. آیا این تحلیل صحیح است؟
جواب: این تحلیل نادرست است. معنا ندارد «من» دالّ بر نسبت باشد ولی دالّ بر ابتداء غایت نباشد، مگر نسبت غیر از ابتداء غایت است! یا در مورد «إلی» دالّ بر نسبت است اما دالّ بر انتهاء غایت نیست، مگر انتهاء غایت غیر از نسبت است!
همچنین در مورد این جمله که میگویید «سرت من ابتداء نقطه من نقاط البصره إلی آخر نقطه من انتهاء الکوفه» قبلا عرض کردیم «سرت من البصره إلی الکوفه» نمیخواهد اعلام کند از کجای بصره شروع کرده است. حالا اگر از وسط شهر حرکت کرده باشد آیا این جمله نمیآید!
لذا این جمله در پرسش غیر از جمله «سرت من البصره إلی الکوفه» است. بله، اگر بخواهد بگوید «از اول قم حرکت کردم و تا آخر تهران رفتم» اینجا باید با جمله اضافه مطلب را بیان کند، یعنی «سرت من قم إلی تهران» تنها میرساند که از قم به سمت تهران رفته است اما دلالت نمیکند که از کجای قم حرکت کرده است و در کجای تهران متوقف شده است، چرا که اینها بار اضافه است.
تحقیق در مسأله
در بحث گذشته بیان کردیم اگر بخواهیم حرف دقیقی در مسأله مطرح کنیم باید به نکاتی توجه کرد و برای آن پنج نکته بیان کردیم. بعد از این مطلب وارد نتیجهگیری شدیم.
1. برخی از حروف دالّ بر معنا هستند، مانند أکثر حروف. ولی بعضی از حروف علامتاند؛ حالا اگر صرف علامت بودن را دلالت بر معنا بگیرید اشکال ندارد، به این معنا که بگویید علامت هر چه شد آن دالّ و دیگری مدلول میشود (همان علامت بالمعنی الأعم)، مثلا اشاره دست دالّ است و معنا دارد. سرفه مریض معنا دارد. رفع، نصب و جر معنا دارد. اما معنایی که مراد ما است یعنی یک چیزی در خارج مابازاء آن معنا باشد (البته خارج معنا نیست ولی مابازاءِ معنا است)، در این صورت در مثل «ذهبت بزید»، «باء» معنای «ذهبت» را عوض کرده است، «زید» را مفعول قرار داده است ولی خودش معنا ندارد؛ در اینجا این نشانه تعدیه فعل است و به همین خاطر ما گفتیم حروف بر اقسامی است: قسمی که علامت است، مثل «ذهب بزید»، «الف و لام» لمح. قسمی که دالّ بر معناست، مانند سایر حروف.
2. آیا مختار در بحث بر این است که وجود رابط در خارج وجود دارد؟ از مطالبی که بیان شد استفاده میشود که رابط در خارج واقعا وجود دارد. در مثل «زید فی الدّار» پنج وجود داریم نه چهارتا. پنج وجود عبارت است از «زید، دار (که این دو جوهراند)، مکین بودن (یعنی صاحب مکان که وجود عرضی است، گاهی عارض بر زید میشود و گاهی میرود)، مکان بودن دار (که وصف دار است)، نسبت زید با دار».
در اینجا بنا نیست این نسبت نشان داده شود و کسانی هم که از فلاسفه میگویند وجود حرفی در خارجی داریم، این لا فی نفسه است ولی با این حال وجود دارد.
در مقابل بعضی افراد میگویند این موارد ساخته عقل است و گرنه در خارج بیشتر از دو وجود جوهری و دو وجود عرضی نداریم.
برای روشنتر شدن و آگاهی بیشتر مطلب، بحث کلی طبیعی را مطرح میکنیم به اینکه آیا کلی طبیعی در خارج وجود دارد؟ مثلا همه ما که در مجلس حضور داریم قدر مشترکمان انسانیت است. از بیش از هزار سال قبل بحث بوده است که آیا کلی طبیعی وجود دارد؟
بعضیها قائل هستند کلی طبیعی اصلا وجود ندارد. امروزه به این افراد «نومینالیسم» و اسمگرا میگویند. دلیل اینکه اسم کلی طبیعی را میآورند این است که عقل اینها را ایجاد میکند، یعنی ما را میبیند و در عین اختلافاتی که با هم داریم عقل میگوید ما اشتراکاتی با هم داریم که با سایر حیوانات نداریم.
در مقابل این نظریه طیف وسیعی مخالفت کردند و قائل شدند کلی طبیعی وجود دارد، کما اینکه گفته شده: «الحق أنّ وجود الطبیعی بمعنی وجود افراده»، یعنی کلی طبیعی وجود دارد ولی در وجود افرادش است.
حالا اگر کلی طبیعی وجود دارد چرا وجود رابط را استبعاد کنیم، مثلا در «زید فی الدّار» نسبت خاص «زید» با «دار» غیر از عرض مکین بودن و مکان بودن است.
این نظر اخیر دلیلشان وجدان است به اینکه به سبب وجدان حس میکنیم نسبتی بین «زید» و «دار» است که وقتی «زید» از خانه خارج میشود این نسبت هم از بین میرود و وقتی داخل خانه میشود این نسبت هم وجود دارد.
در مثال «زید فی الدّار» اینکه «زیدٌ مکینٌ» و «دار مکانٌ» این از اوصاف عرضی است اما اینکه «زید مکین دارٍ» و «دار مکان زیدٍ» باشد، این غیر از «مکینٌ» و «مکانٌ» کلی است. درست است که آن در وجود مستقل محقق نیست ولی ضمن وجود عرض معنای حرفی هم محقق است. یعنی چطور میگویند عرض وجود دارد اما لا فی موضوع، حرف هم وجود دارد اما لا فی نفسه، ولی از عرض بدتر است چرا که انسان عرض را مشاهده میکند اما وجود حرفی را مشاهده نمیکند و به همین خاطر وقتی طبقهبندی میکنند میگویند وجود جوهر، وجود عرض، وجود حرفی؛ بعد میگویند وجود حرفی أضعف وجودات است.
3. در مثال «زید فی الدّار» پنج وجود مابازاء معانی است. از این پنج مورد یک مورد با «زید» فهمیده میشود که همان وجود جوهری زید باشد. یک مورد هم با «دار» فهمیده میشود. اما وقتی «فی» در جمله میآید این دو مورد متبدل به پنج مورد میشود. از «زید فی الدّار» میفهمیم «زید» دارای مکان است و «دار» هم یک مکان است و «زید» هم در آن مکان است. این سه مورد را از «فی» (با کمک هیئت) میفهمیم (یعنی زید مبتدا، فی الدار خبر) و الا بگوییم «زید الدّار» تنها دو چیز فهمیده میشود و لذا میگویند حروف ارتباطات را برقرار میکنند و اگر حروف از جمله حذف شود همه جملات بهم میخورد و لذا حداقلش این است که نسبت را داشته باشیم، مثلا «زید قائم است» اینجا اگر «است» را نیاوریم جمله نامفهوم میشود.
اینجا در «زید فی الدّار»، «زید» و «دار» را داریم که معنای خودشان را دارند و «فی» داریم که بر آن سه مورد (زید مکین، دار مکان، زید در خانه است) دلالت میکند، حال این سؤال مطرح میشود که آیا دلالت «فی» بر آن سه مورد بالمطابقه است یا بالالتزام یا بعضی را بالمطابقه و بعضی را بالالتزام دلالت میکند؟
بگوییم هر سه مورد معنای بالمطابقه «فی» است، یعنی «فی» بالمطابقه دلالت میکند «زید» مکین است، «دار» مکان است، نسبت بین «زید» و «دار» وجود دارد.
یا اینکه «فی» بر نسبت بالمطابقه دلالت میکند اما وقتی بر نسبت دلالت کرد میفهمیم «زید» مکین است و «دار» مکان است و عکسش نیست.
البته یک احتمال هم این است که عکس این دومی را بیان کنیم.
در اینجا مطابق موازینی که یاد گرفیتم و آن را ثابت کردیم، مورد «نسبت» معنای مطابقی «فی» است، یعنی بنا بر قول امیرالمؤمنین (ع) «ما دلّ علی معنی فی غیره» البته بالالتزام دلالت میکند «زید» (که مبتداست) مکین است و «دار» (که مجرور «فی» است) هم مکان است، لذا در اینجا یک معنا بالمطابقه و دو معنا هم بالالتزام معلوم میشود.
عبارت متن (صفحه 127): «أنّ الّذی یتطلب البحث بعد ما عرفت: البحث عن الّذی یحکی عنه الحرف الّذی لیس محض علامۀ؛ از این به بعد باید طبق بحث گذشته حروفی را که صرف علامتاند خارج کنیم، مثل «باء» در «ذهبت بزید».
و لا ریب فی ان الحاکی عن الجوهرین هما «زید» و «دار». و الحاکیة عن سائر الوجودات فی المثال: لفظۀ «فی» و الهئة الموجودة فی «زید فی الدار»؛ البته با هیئت موجود در جمله، و الا اگر «زید» مبتدا نبود و «فی الدّار» خبر زید نبود، این موارد به دست نمیآمد. و لذا واضح است لفظ «زید و دار» بدون وساطت «فی» تنها دوتا جوهراند، پس با آمدن «فی» آن دلالت محقق میشود.
و بعد ما عرفت یأتی سؤال و هو: هل الداله علی هذه الوجودات لفظه «فی» بالمطابقه؛ آیا آنچه که بر این وجودات دلالت میکند لفظ «فی» است که بر معنای نسبت و «مکین و مکان» دلالت میکند (اگر چه به اعتبار اینکه در جمله است).
أم هی دالّة علی الوجودین العرضین بالمطابقه و علی الوجود الرابط بالالتزام؛ که اگر اینچنین باشد این معنای اسمی خواهد بود، چون اسم است که بالمطابقه دالّ بر عرض است.
أم بالعکس؛ اینکه بگوییم «فی» دلالت بر معنای وجود نسبت و حرفی میکند، هر چند بالالتزام میفهمیم که «زید» مکین است و «دار» مکان است.
و کأنّه لا ریب فی أنّ الصحیح هو ثالث الوجوه؛ بعد از بیان این مطالب روشن میشود که صحیح همین وجه سومی است.
و علیه فلکلمة «فی» مدلول مطابقی و هی النسبۀ القائمۀ بالطرفین و مدلولان بالالتزام و هما کون زید ذا مکان و الدّار مکانا».
پس معنای مطابقی حروف همان معنای لا فی نفسه است، البته سایر موارد را بالالتزام میفهمیم.
4. در مباحث گذشته مطلبی را بیان کردند که یک مفاد را میتوان با چندتا دالّ افاده کرد، مثلا «زید فی الدّار» را میتوان چنین گفت «زید داخل الدّار»، «زید مظروف الدّار»، «ظرف زید الدّار». از این مطلب استفاده میشود که همه این موارد یک معنا دارد و به همین خاطر سخت شده بود که بین حرف و اسم تفاوت قائل شد. اما با توضیحی که در نتیجه سوم بیان کردیم به نظر بتوان جواب این مطلب را داد به اینکه درست است این چند جمله یک معنا دارند ولی ما یک دفعه معنای نسبت را بالمطابقه و معنای عرضی را بالالتزام میرسانیم.
وقتی میگوییم «زید مظروف الدّار» معنای مطابقی «مظروف» مکین بودن «زید» است، یعنی با این جمله مکین بودن زید را بالمطابقه میرسانیم، البته بالالتزام میرساند که «زید» با «دار» نسبیت ظرفیت دارد.
وقتی میگوییم «الدّار ظرف زید»، معنای مطابقی «ظرف» مکان بودن «دار» است. بله بالالتزام میفهمیم که «زید» با «دار» نسبت دارد.
وقتی میگوییم «زید داخل الدّار»، وصف «زید» را بالمطابقه و مؤدی حرفی را بالالتزام میرسانیم.
بنابراین آنچه معنای عرضی را میرساند معنای نسبی بالالتزام است و آنچه معنای نسبی را بالمطابقه میرساند، معنای عرضی بالالتزام است و اینها یک چیز نیستند و الا مثلا باید بتوانیم به جای «قام»، «قائم» بگذاریم و بگوییم معنای فعل با اسم فاعل یکی است و حال اینکه چنین نیست، چون یکبار خبر از حدث میدهد میگوید «زید قام» و یکبار خبر از وصف زید به اعتبار کاری که قبلا کرده میدهد و میگوید «زید قائم»، یعنی «قام» حمل بر «زید» نمیشود ولی «قائم» حمل بر «زید» میشود، چرا که «زید» و «قائم» هو هو است، بخلاف «زید» و «قام» که هو هو نیست.