1401/08/29
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: الوضع
پرسش
سؤال: بارها گفتید که تعریف اشیاء غیر ممکن است، مثلا بخواهید میز را تعریف کنید و جنس و فصل آن را بیان کنید ممکن نیست، چرا که گاهی قیدی را میآورید تا شامل همه اقسام بشود ولی این غیر مانع است یا اینکه قیدی را میآورید تا مواردی را خارج کند ولی غیر جامع میشود. لذا تعریف اشیاء با عبارت سخت است یا اینکه غیر ممکن است، مثلا کسی میگوید قالی را تعریف کنید که شامل موکت و روفرشی نشود و همه اقسام قالی را هم شامل شود، این ممکن نیست. حالا چرا وضع را تعریف کردید به اینکه اختصاص است یا جعل علامت است؟
جواب: ما قبلا بیان کردیم که اشیاء و حقائق و آن مواردی که در خارج تکوین است یا حالا مواردی که در ذهن است اما اشیاء باشد، کسی نمیتواند آن را تعریف کند، اما اصطلاحات یا افعال را که میتوان تعریف کرد، مثلا برائت و استصحاب را تعریف میکنیم، هر چند بعضی از تعاریف جامع افراد و مانع اغیار نیست ولی با این حال نمیتوان مانند اشیاء قائل بشویم که تعریفش غیر ممکن است، مثلا در تعریف وضع بگوییم «واضع لفظ را به معنا اختصاص میدهد (چه به وضع تعیینی یا تعیّنی)»، بنابراین تعریف آن ممکن است. پس بین اشیاء و تکوین و اصطلاحات تفاوت قائل بشویم، مثلا کسی کتاب مینویسد و در آن چند اصطلاح به دست میآورد و آنها را تعریف میکند، کما اینکه ما در بحث «فقه و عقل» بسیاری از اصطلاحات را تعریف کردیم.
تحقیق در مسأله
تا حالا آراء در مسأله را تتبع میکردیم ولی الان میخواهیم در مسأله تحقیق کنیم. اگر میخواهید یک تحقیق تام و صحیحی داشته باشید باید به نکاتی توجه کنید.
نکته اول. تمام حروف بر یک وزان نیستند. بعضی از حروف مستقل هستند. مراد از مستقل این است که دلالت بر یک معنایی میکنند (و لو اینکه این معنا غیر مستقل است) که به حسب فرض در خارج هم مابازاء دارد، مثل «سرت من البصره إلی الکوفه»، که اینجا «مِن» و «إلی» دالّ بر دوتا معنای نسبی و ربطی بین «سیر زید و بصره» و «سیر زید و کوفه» است و اینها در خارج هم وجود دارد ولو اینکه آن را حس خارجی نمیکنیم ولی با این حال یک چیزی است که مابازاء دارد و نمیتوان گفت نسبت «سیر زید با بصره» چیزی نیست و مثل وقتی است که سیر نکرده بود. لذا گفتیم «مِن» و «إلی» دالّ بر معناست، مقابل کسی که میگفت علامتاند و معنا ندارند.
البته باید بگوییم که همه حروف چنین نیستند، مثلا «ذهبت بزیدٍ»، اینجا «باء» جاره هیچ معنای ندارد، لذا در فارسی این جمله را چنین معنا میکنیم: «زید را بردم». «ذهبتُ» به معنای «رفتم» است ولی وقتی با «باء» میآید به معنای «بردم» میشود. لذا نمیتوان گفت «ذهبت زیداً» یعنی «زید را رفتم»، اینکه بیمعنی میشود.
در اینجا گفته شده «باء» برای تعدیه است، اما تعدیه کار و عمل «باء» است و معنای آن نیست. تعدیه یعنی فعل لازم را متعدی میکند، مثلا «ذهبتُ» که معنای «رفتم» دارد را به «بردم» تغییر میدهد و اثر دیگری ندارد.
یا مثلا «الف و لام» لمح هم داریم «للمح ما قد کان عنه نقلا». «الف و لام» لمح برای این است که بگوید معنای قبلی در معنای جدید هم است، مثلا کسی اسم فرزندش را الحسن میگذارد. حال اگر واضع بخواهد بگوید علاوه بر اینکه الحسن عَلَم برای فرزندش است، معنای صفت مشبهه آن هم مد نظر قرار داده است، به اینکه إن شاء الله این پسر نیکویی است لذا میگوید «الحسن». به این «الف و لام» لمح گفته میشود و لمح یعنی لحاظ؛ به اینکه معنای قبلی را لحاظ میکند. اینجا معنای قبلی «حسن» صفت مشبهه است و الان که عَلَم است، اگر بخواهد بگوید معنای لغوی در «حسن» است میگوید «الحسن»، کما اینکه در روایت داریم «الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ إِمَامَان».[1] یا بعضی از اقسام «الف و لام» مثل «الف و لام» عهد ذکری و ذهنی باید به آنها هم توجه کرد.
مثلا مرحوم آخوند که گفتند معنای حروف همان معنای اسم است، و اعلامی که از معانی حروف بحث میکنند آیا این موارد را هم بیان میکنند یا اینکه میگویند اینها مرادشان نبوده است؟
لذا خیلی تفاوت میکند و ممکن است با این نگاه نظر مرحوم رضی در رأی دوم را در بعضی موارد بپذیریم. بنابراین باید به این نکته توجه کرد که برای تحقیق در مسأله به همه اقسام حروف توجه کرد، یعنی با دیدن چند حرف مثل «مِن، إلی، باء، لام لمح» از سایر حروف غافل نشویم تا نظر بدهیم.
نکته دوم. تهذیب الأصول به نقل از امام خمینی میگوید: «إنّ الحروف علی قسمین، حاکیات و ایجادیات».[2] بعضی از حروف حاکیات هستند یعنی از یک معنایی حکایت میکنند، مانند «مِن، إلی، علی، باء». اما بعضی از حروف یک مابازاء در خارج ندارند و اصلا انشاء میشوند، مثلا برای سؤال و استفهام با «هل» سؤال میکنیم. برای انشاء آرزو از «لیت» استفاده میکنیم. برای تحریک از «هلّا» استفاده میشود کما اینکه در روایت آمده: «هَلَّا تَرَكْتُمُوهُ».[3] و لذا اگر بخواهید یک حقیقتی را مانند «سرت مِن البصره» پیدا کنید شاید پیدا نشود.
در مباحث گذشته گفتیم برخی از بزرگان نجف برای اینکه کلام مرحوم آخوند را تقویت کنند گفتند در مثل استفهام و تمنی معنای این حروف اسمی است و لذا میتوان گفت «لیت زیداً قائم» یا «أتمنی قیام زید».[4]
البته ما در اینجا این کلمه «حاکیات» را نمیپسندیم چرا که در خود انشائات هم حاکیات است، کما اینکه گفته شده تقسیم باید قاطع شرکت باشد، یعنی دوتا قسمها قسیم هم باشند و الا تداخل اقسام پیش میآید.
نکته سوم. باید به این نکته توجه داشت که واقعاً بعضی اوقات میتوان یک جمله را هم با حرف ادا کرد و هم با اسم ادا کرد، مثلا بگوییم «سرت من البصره» یا بگوییم «سرت مبتدئاً البصره». این نکته به قدری مهم است که باعث شده بعضیها (مانند آیت الله سیستانی (حفظه الله)) حسب نقل بگویند معنای حرف و اسم تفاوت نمیکند.
یا بعضی اوقات خود کلمه جانشین حرف میشود، مثلا «کتبت بالقلم» یا بگوییم «کتبت مستعیناً بالقلم». لذا در متن هم بیان کردیم بعضی اوقات یک اسم جانشین حرف میشود.
نکته چهارم. آیا واقعاً این معانی که برای حروف ذکر شده است، مثلا حرف «باء» 14 معنا، حرف «لام» 22 معنا، حرف «الف و لام» 25 معنا، حرف «مِن» 15 معنا، برای خود حروف است یا برای مجموعه کلام است؟
مثلا در «کتبت بالقلم» که استعانت را میفهیم بخاطر حرف «باء» است یا بخاطر مناسبت «کتبت» با «قلم» است (هر چند باء هم نقش دارد)؟ اگر به جای «کتبت»، «أکلت» میآمد یا به جای «قلم»، «گوشی همراه» بود آیا میتوانستیم بگوییم معنای استعانت میدهد؟
لذا چون «کتبت» داریم و آلت و ابزار کتابت «قلم» است در اینجا استعانت میآید. اما اگر گفت «مررت بزیدٍ» دیگر نمیتوانیم بگوییم معنای استعانت دارد بلکه معنای الصاق دارد به این معنا که «گذر کردم به زید».
بنابراین ممکن است بگوییم معنای حروف استعانت و استعلاء نیست، چون مجموعه این معانی را میرساند، مثلا در آیه شریفه ﴿فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هَادُوا حَرَّمْنَا﴾ [5] «باء» را سببیه میگیریم به این معنا که «به سبب ظلمی که قوم یهود انجام دادند، ما آنها را محروم کردیم». در اینجا نمیگوییم «باء» برای استعانت یا الصاق است بلکه برای سببیت است و این هم یا بخاطر خود «باء» است یا بخاطر تناسب ظلم و حرّمنا است به اینکه چون ظلم کردند ما هم آنها را عقاب کردیم. بنابراین اگر چنین باشد ممکن است ادبیات را تغییر دهیم از این لحاظ که به نحو دیگری صحبت کنیم.
نکته پنجم. در مثال «سرت من البصره إلی الکوفه» گفتیم سه تا وجود جوهری داریم (فاعل، بصره، کوفه)، عرض و نسبت سیر با بصره و کوفه داریم، و گفتیم این نسبت أضعف وجودات است و حتی از وجود عرض هم ضعیفتر است، چون عرض را میتوانیم ببینیم ولو در موضوع، مثل سفیدی کاغذ. اما در مورد «نسبت این کاغذ با دست من» ما مسلّم گرفتیم که در خارج وجود دارد اما با این حال در مسأله اختلاف است. بعضیها قائل هستند که این وجودات ساخته عقل هستند و گرنه وجود رابط در خارج نیست. حال اگر این حرف را بزنیم ممکن است در بحث معانی حروف اثر بگذارد و ممکن است اثر نگذارد.
حالا این نکاتی که بیان کردیم معلوم شد، فنقول و بالله تعالی نستعین:
نکته اول. با توجه به اینکه گفتیم حروف اقسامی دارد، ممکن است نظر دوگانهای را مطرح کنیم یعنی هم نظر دوم را بپذیریم که قائل شدند حروف علامت است، اما این نسبت به بعضی موارد، و هم نظر مشهور را بپذیریم که قائل شد حروف معنا دارد اما این نسبت به بعضی موارد دیگر.
در عبارت متن (صفحه 125): «أنّ الحروف علی اقسام فالباء فی «ذهبت بزید» و بعض اقسام «ال»، حروف و المستقلات من الحروف ک «من» و «إلی» أیضا حروف». اینجا با توجه به اینکه خواندیم حروف دالّ بر معنای مستقله نمیکند، «و المستقلات» نامفهوم است، لذا در اینجا باید چنین بیان کرد: «و المستقلات _ الدَّالَّات علی المعنی الّذی بازائه خارجٌ واقعٌ»، حروفی که دلالت بر معنا میکند، آن معنایی که در خارج مابازاء دارد، مثل نسبت بصره با سر یعنی معنای نسبی در خارج. البته خارج معنا نیست ولی این معنا در خارج مابازاء دارد.
حالا اگر ما نظر دوگانهای را قائل بشویم به اینکه بعضی از حروف تنها علامتاند، مثل «ذهبت بزیدٍ» یا «الف و لام» لمح. بله، أکثر حروف علامت نیستند و معنا دارند. (البته ناگفته نماند همه کلمات علامتاند. اما مراد ما در اینجا از علامت، علامت به معنای خاص است، یعنی بیمعناست و مثل رفع، نصب و جر است و الا قبول داریم همه کلمات علامتاند، مثل اعلام شخصیه که اسم محمود را علامت برای این بچه قرار میدهد. و لذا قبلاً گفتیم اگر کسی وضع را جعل علامت بداند غلط نیست، منتهی آن علامت غیر از این علامتی است که در این چند جلسه به عنوان نظر دوم (نظر مرحوم رضی) مطرح میکنیم.)
لذا بعضی از حروف مابازاء در خارج ندارند (یعنی معنای آنها مستقل نیست)، مثل «باء» در «ذهبت بزیدٍ» که تنها علامت تعدیه است و نحات هم بر آن تصریح دارند که غیر از تعدیه هیچ کار دیگری از آن بر نمیآید؛ یعنی معنای فعل لازم را متعدی میکند به اینکه معنای آن را تغییر میدهد، مثلا «ذهبت» به معنای «رفتم» را به معنای «بردم» تغییر میدهد. یا مثلا «فرحت بزیدٍ» به معنای «زید را شاد کردم» تغیر میدهد.
و لذا از مرحوم آخوند سؤال میکنیم که شما قائل هستید معنای حروف همان معنای اسم است، در اینجا قطعاً جواب خواهند داد که مرادش این اقسام نبوده است. یا کسانی که میگویند حروف معنا دارد ولی غیر از اسم است. به نظر ما در اینجا نظر مرحوم رضی را بپذیریم یعنی اطلاق کلام ایشان را نمیپذیریم ولی مطلب ایشان را در اینجا قبول داریم.
تذکر: در مورد «باء» در «ذهبت بزیدٍ» میگویند برای تعدیه است. ما در مورد تعدیه دو نوع داریم:
الف. تعدیه بالمعنی الاعم ب. تعدیه بالمعنی الاخص.
تعدیه بالمعنی الأعم: همه حروف جاره تعدیه هستند حتی «مِن» و «إلی» در «سرت من البصره إلی الکوفه» برای تعدیه است. یا «زید فی الدّار»، «زید علی السطح». اینجا این تعدیه بالمعنی الأعم است و با معنا داشتن منافات ندارد و لذا «مِن» هم برای تعدیه است و هم برای معنا، اما نه تعدیه به معنای متعدی کردن لازم، بلکه به معنای تعدیه لغوی است یعنی عامل را به معمول برساند.
تعدیه بالمعنی الأخص: در چند کلمه بیشتر نیست، مثل «باء» و «سین استفعال» (اگر آن را بپذیریم). لذا اگر حرف تعدیه بالمعنی الأخص بیاید معنایی ندارد ولی بیخاصیت هم نیست چرا که معنا را عوض میکند، لذا در «ذهب بزیدٍ» نباید معنایی در مقابل «باء» بیاید، پس باید بگویید «زید را بردم».
حروفی که تعدیه بالمعنی الأخص هستند اینها تنها علامتاند و معنا ندارند. (اینها سماعیاند و به دست ما نیست تا همینطوری لحاظ کنیم.)
اگر دقت کنید به همزه باب افعال مثال نزدیم، مثلا «خَرَجَ»، «أخرج». «خرج» یعنی خارج شد، «أخرج» یعنی خارج کرد. یا تضعیف «عین» باب تفعیل، «صَرَفَ» یعنی صیرورت پیدا کرد، «صرّف» یعنی صیرورت داد، چون وضعیت اینها با «باء» یک مقدار متفاوت است.[6]