1401/08/22
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: الوضع
پرسش
سؤال اول: در ارتباط با عدم جانشینی حروف و اسماء بیان کردید حروف در مثل «سرت من البصره إلی الکوفه» بیانگر نسبت است و معنایشان با «ابتداء و انتهاء» متفاوت است لذا امکان جایگزین شدن ندارند. حال سؤال این است که واژگانی مانند «لیت، هل» که دلالت بر نسبت نمیکنند آیا ممکن نیست جایگزین اسمائی بشوند که دلالت بر تمنی و استفهام میکنند؟
جواب: إن شاء الله بعداً در مرحله تحقیق خواهیم گفت که حروف اقسامی دارد، برخی مانند مِن، إلی، علی و باء جاره است و برخی به نحو دیگری است.
سؤال دوم: (به نقل یکی از اساتید مشهور قم) یکی از اعلام نجف مبنائی دارند به اینکه تفاوتی بین حروف و اسماء نیست (یعنی مجدداً مبنای مرحوم آخوند را احیاء میکنند) بلکه اتفاقاً حروف برای اختصار وضع شده است تا جایگزین اسماء در کلام شود (به عبارت دیگر حروف همان عمل اسماء را انجام میدهد منتهی کلام مختصر میشود)، مثلا به جای «زیدٌ داخل الدّار» میگوییم «زیدٌ فی الدّار». یا اینکه به جای «زیدٌ علی السطح» بگوییم «زیدٌ فوق السطح» با اینکه «فوق» اسم است ولی «علی» حرف است، پس معلوم است مرادف هستند.
یا میتوانیم به جای «لیت زیداً قائم» بگوییم «أتمنی قیام زید». یا به جای «زیدٌ کالأسد» بگوییم «زیدٌ مثل الأسد» یا به جای «أخذت من الدراهم» بگوییم «أخذت بعض الدراهم». بنابراین در حروف و اسماء این قابلیت وجود دارد که به جای یکدیگر به کار برده شوند اما با توجه به اینکه انسان قصد دارد کلمات را مختصر بیان کند حروف را به جای اسماء قرار میدهد، در نتیجه غیر از اینکه معنای حرفی ملفوف و پیچیده شده همان معنای اسمی است تفاوتی بین اسم و حرف وجود ندارد.
جواب: بعداً این سؤال را در قالب بیان شبهات ذکر میکنیم ولی الان در حد جواب پاسخ میدهیم که همیشه در کارهای علمی به ما گفتند هیچ وقت محکمات را به خاطر متشابهات رها نکنید لذا متشابهات را با توجه به محکمات حلّ کنید یا بگویید نمیدانیم. در منطق هم خواندیم که گفتند در استدلال از جای روشن و بیّن شروع کنید و بعد به سراغ مشتبه بروید.
اینکه ما به خاطر چند عارضه مشتبه محکمات را رها کنیم اشتباه است، و این اصل در موارد مختلفی به کار میآید، مثلاً شاید بعضی از ابهامات در مورد قیامت باشد، مانند «خلود اهل النار فی النار»؛ که مگر کفار چقدر معصیت و خطا کردند که باید مخلد در آتش باشند. بعد جوابهای متعددی دادند که بعضاً قانع کننده و بعضاً قانع کننده نیستد. اینجا این اصل به کار میآید و آن اینکه ما خدایی را که قبول داریم ﴿لاَ يَظْلِمُ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ﴾،[1] و ﴿لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيد﴾[2] . حالا اگر توانستیم خلود را حلّ کنیم فهو المطلوب، اما اگر نتوانستیم آن محکم را نباید فدای متشابه بکنیم.
در مانحن فیه آنچه که ما گفتیم از محکمات بحث است و گفتیم هر آنچه در خارج بخواهد مفاهمه شود واضع باید برای آن لفظ بیاورد نه کمتر و نه بیشتر، چرا که اگر بیشتر بیاورد لغو است و اگر کمتر بیاورد مفاهمه صورت نمیگیرد. مثلاً در «سرتُ من البصره إلی الکوفه» ما یک سائر داریم (تٌ)، سیر داریم (سر)، یک بصره و کوفه داریم، یک نسبت ربطیه داریم که در خارج با اینکه وجود دارد ولی وجود ملموس ندارد و برای این هم «مِن» و «إلی» میآورد. حالا اگر سیر را تقسیمبندی کند و بگوید اول سیر، وسط سیر، انتهاء سیر، باز هم این الفاظ دارد.
در اینجا اگر کسی دقت کرده باشد متوجه میشود که نمیتوان این اصل را با چند مثال بهم زد و مناقشه کرد، چرا که این از محکمات است و نمیتوان آن را با متشابه حلّ کرد. مثلا یکی از محکمات این است که اگر دو چیز مرادف بودند باید در همه جا به جای همدیگر بیایند مثل انسان و بشر. اگر در بعضی موارد به جای همدیگر نمیآیند باید بررسی کرد که دلیل عدم این جایگزینی چیست.
پس اینکه ابن هشام گفت: «لا یرادف الحرفُ الاسمَ»[3] این از محکمات ادبیات است و نمیتوان با چندتا مثال غلط این مبنا را بهم بزنیم. لذا در جواب سائل عرض میکنیم از این محکمات دست برندارید.
جالب است بدانید از جمله بحثهایی که گفته شده «زیدٌ داخل الدّار» است. اینجا این عبارت میفهماند که زید داخل در خانه است، اما ما از یک واقعه میتوانیم به دو نحو گزارش بدهیم، تارهً میخواهیم صفت زید را بگوییم که اینجا این عبارت صفت زید را بیان میکند منتهی از بیان صفت زید ما میفهمیم زید داخل در خانه است (هر چند این جمله «زید داخل الدار» غلط است و عرب آن را استعمال نمیکند) نه نسبت زید با خانه. بله از بیان وصف زید میتوانیم ظرفیت را هم متوجه بشویم.
حال اگر چنین باشد کسی میگوید «زید ضرب» با «زید ضارب أمس» یکی است؛ حال آیا شخص میگوید ضارب فعل است یا ضرب اسم است؟ پس بگویید ضرب اسم است، چون به جای آن میگوییم «زید ضارب أمس». بله «زید ضارب أمس» معنا را میرساند ولی اینجا وصف زید را میگوییم و در «زید ضرب» فعل را میگوییم.
یا مثلا «زید مثل الأسد» به جای «زید کالأسد». اینجا دلیل داریم که «کاف» تمثیل حرف باشد و برای این میتوان به مغنی (ص 349) رجوع کرد که تصریح میکند «کاف» تمثیل اسم است، و این هم از قدیم قائل دارد که «کاف» تمثیل اسم است (و ما هم به آن قائل هستیم). یا «اخذت بعض الدراهم» به جای «أخذت مِن الدراهم»، این اسم است. یا «الف و لام» استغراق اسم است. لذا اینکه در یک جای مغنی آمده باشد این حرف است، این مقدار از عبارت اشتباه است.
نظر دوم: القول بکون الحروف علائم لا معنی لها
مرحوم محقق رضی در شرح کافیه (جلد 1 و 2) قائل به این نظر هستند (کلمات ایشان متعدد هستند ولی با این حال ما نتوانستیم به طور کامل آنها را با هم جمع کنیم).
اینجا در مورد حروف دو حالت تصور میشود:
1. حروف علامتاند ولی معنا دارند (بر این اساس که بگویند علائم هم معنا دارند). این قول سوم خواهد بود که بعداً بیان میشود.
2. حروف تنها علامتاند و معنایی ندارند، مثل فتحه، کسره، ضمه و سکون که هیچ معنایی ندارند. مرحوم رضی به این کلام قائل شدند.
توضیح عبارت متن (صفحه 122): «قال المحقق الرضی بعد افادته اشیاء کأنها غیر ملتئمة و لا یتیسر الجمع بینها بسهولة: «الحرف وحده لا معنی له اصلا، اذ هو کالعَلَم المنصوب بجنب شئ لیدل علی ان فی ذلک الشئ فائدة ما» [4] حرف وقتی تنها باشد معنایی برای آن نیست، مثل علامتی است که مثلا در کنار جاده نصب میکنند تا دلالت کند آن شئ معنا و فائده دارد و نه خود حرف.
«و قال ایضا: «ان الحد الصحیح للحرف ان یقال: هو الذی لا یدل الا علی معنی فی غیره و لا یقال: هو ما دل علی معنی فی غیره»[5] معنا و تعریف صحیح برای حرف این است که بگوییم حرف دلالت نمیکند مگر بر معنا، اما نه در خودش، بلکه در غیر خودش.
اینجا این «فی غیره» صفت معنا نیست بلکه صفت لفظ مقدر است. «لا یدل الا علی معنی فی لفظ غیره»، یعنی به غیر خودش معنا میدهد. اما نگویید: «هو ما دل علی معنی فی غیره». یعنی این را نگویید بلکه اولی را بگویید یعنی به یک لفظی غیر خودش معنا میدهد. (اگر دومی را بگویید یعنی خودش معنا دارد منتهی معنایش وابسته است.)
«فهو – قدس سره – جعل مصداق «و فی غیره» المذکور فی حد الحرف: اللفظ الآخر. ای: ما دلّ علی معنی فی لفظٍ غیره. ف «فی غیره» وصف للفظ مقدر و لیس وصفاً ل «معنی»».[6]
مثال: «رأیتُ أسداً یرمی» (رأیتُ: فعل و فاعل. أسد: رجل شجاع. یرمی: قرینه). اینجا «یرمی» قرینه و علامت مجاز است و اگر «یرمی» نباشد حمل بر حیوان مفترس میکنیم و اگر «یرمی» باشد حمل بر رجل شجاع میکنیم. حال آیا «یرمی» دلالت بر رجل شجاع میکند یا خود أسد؟ (یعنی در «یرمی» معنای فعلی نهفته است یا معنای رجل شجاع؟)
«یرمی» فعل مضارع است لذا معنای فعلی در آن نهفته است. بنابراین «یرمی» قرینه و علامت بر این است که در لفظ دیگری به نام «أسد» معنای رجل شجاع اراده شده است. پس «یرمی» دلالت بر معنا (رجل شجاع) میکند نه خودش، «معنی فی لفظ غیره» که اسد باشد. و لذا همانطور که خواندهایم قرینه میآید تا نشانه این باشد که لفظی که قبل از آن آمده است معنای مجازی آن مراد است و نه حقیقی. و کسی هم قائل نشده که «یرمی» در رجل شجاع استعمال شده است، بلکه همه میگویند أسد در رجل شجاع به کار رفته است.
حال چطور در اینجا «یرمی» علامت و قرینه است و دلالت بر معنا (رجل شجاع) میکند اما این در خودش قرار ندارد بلکه در لفظ أسد قرار دارد.
مرحوم رضی میگویند حروف هم همینطور هستند و وقتی حروف میآیند بر معنایی در غیر خودشان دلالت میکند، مثلا در «زید فی الدّار» «فی» علامت برای ظرفیت «دار» برای «زید» است، پس بر معنایی دلالت میکند که در یک لفظی غیر از خود «فی» است یعنی در «دار» است. و لذا اگر لفظ را عوض کردیم و گفتیم «کتبتُ بالقلم» اینجا «باء» بر معنای استعانت دلالت میکند اما نه اینکه خودش معنای استعانت را داشته باشد بلکه از تناسب «کتبت» و «قلم» استعانت را میفهمیم. پس این «باء» علامت برای استعانت است (ولی این استعانت در مجموعه جمله است) و الا اگر میگفت «کتبت القلم» اینجا نامفهوم میبود و معنای آن فهمیده نمیشد.
چرا با اینکه تنها یک «باء» داریم ولی از «باء» در یکجا استعانت، در جای دیگر الصاق و در جای دیگر تبعیض استفاده میشود؟
چون در «کتبت بالقلم» غیر از استعانت معنای دیگری سازگاری ندارد، چرا که قلم ابزار کتابت است. لذا در اینجا میگوییم بگویید که این معنای «باء» نیست بلکه معنای فی غیره است.
«هو الذی لا یدل الا علی معنی فی غیره» حرف آن چیزی است که دلالت نمیکند مگر در معنا، اما معنایی که در خودش نیست بلکه در یک لفظ دیگر است. لذا گفتیم «فی غیره» وصف لفظ مقدر است.