1401/08/21
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: الوضع
پرسش
سؤال اول: نص کفایه الأصول صراحت دارد که استقلال و عدم استقلال شرطِ لحاظ مربوط به وضع است و نه موضوع (که شما نسبت دادید مرحوم آخوند آن را مرتبط به موضوع میدانند).
جواب: در بحثهای گذشته بیان کردیم که مرحوم آخوند میفرمایند تفاوت مثل «مِن» و «الابتداء» در موضوع له نیست چرا که اینها مرادف هستند، بلکه تفاوت به موضوع که خود لفظ باشد مربوط است. در اینجا سؤال شده که به موضوع مربوط نیست بلکه به وضع مربوط است.
ما سه اصطلاح وضع، موضوع (لفظ) و موضوع له (معنا) داریم. به معنا که مربوط نیست، چون اینها مرادف هستند، و بین اینکه به وضع یا موضوع مربوط باشد، ما بیان کردیم به موضوع مربوط است و لذا اشکال مرحوم نائینی بر کلام مرحوم آخوند را به همین نحو جواب دادیم.
همانطور که قبلاً بیان شد: اولاً عبارات مرحوم آخوند در یک جا نیست بلکه ایشان در دو جای کفایه و در فوائدی که بر رسائل دارند آنجا هم بحث میکنند.
ثانیاً بر فرض تسلّم اینکه کلمه موضوع در کلام مرحوم آخوند نباشد، باید توجه کرد که اگر به وضع مربوط شد لا محال به موضوع سرایت میکند، یعنی اگر گفتیم واضع شرط کرده که «مِن» در جای مشخص و «ابتداء» در جای مشخص دیگری آورده شود، این به وضع برگردد، محال است که به موضوع برنگردد؛ بنابراین برگشتش به موضوع یا به صراحت در کلام مرحوم آخوند است یا به لازم بیّن بالمعنی الأخص است که نباید در آن تردید کرد.
سؤال دوم: چه اشکالی دارد اگر چنین بیان کنیم که حروف معنایی عام، معلوم و غیر متعیّن دارند و این عدم تعیّن در مفهوم آن أخذ شده است. به بیان دیگر شامل گسترهای از معانی هستند و به خودی خود در هیچ کدام از این معانی تعیّن پیدا نمیکنند و همانند یک معادله چند مجهولی برای تعیّن در یک معنا نیاز به معادلات، شواهد و قرائن دارند.
جواب: در اینجا برای تبیین این مطلب لازم است چنین بگوییم مثلا در «کتبتُ بالقلم» گفته میشود «باء» برای بیان استعانت است. در «مررتُ بزیدٍ» میگوییم برای الصاق است. در «زیدٌ بقم» میگوییم این «باء» معنای ظرفیت میدهد. استعانت، الصاق و ظرفیت برای خود «باء» است، لذا در «کتبتُ بالقلم» چرا گفته میشود «باء» برای استعانت است؟ آیا اگر «کتبت باللیل» گفته میشد باز هم «باء» برای استعانت بود یا برای ظرفیت (معنای فی) است؟ چون لیل آلت و ابزار نوشتن نیست ولی قلم ابزار نوشتن است، لذا این «کتبتُ» که اول میآید با «قلم»ی که بعد میآید معنای «باء» را تبدیل به استعانت میکند.
یا در «زیدٌ بقم» چرا نمیگویید «باء» برای استعانت است؟ برای اینکه اینجا استعانتی ندارد. اما اگر گفته میشد «ضرب زید عمراً بالخشب» این استعانت دارد.
در اینجا اگر مراد سائل از این مطلب چیزی است که توضیح دادیم این را إن شاء الله بعداً رسیدگی خواهیم کرد. اینکه گفته شد معنا معلوم است اما غیر متعیّن است و شامل گسترهای از معانی میشود و برای تعیّنش نیاز به شواهد دارد این کلام خوبی است و جایگاه اصلی این مباحث در سلسبیل است و إن شاء الله در ادامه تحقیق این موارد را رسیدگی خواهیم کرد.
بیان مسأله
در بحث گذشته بیان کردیم که واضع باید به مقدار نیازش لفظ وضع کند (نه کمتر و نه بیشتر) و لذا در خارج باید نگاه کنیم که چه حقایقی وجود دارد تا برای همان حقایق لفظ وضع کنیم، در مثال «سرت من البصره إلی الکوفه» گفتیم اولاً دو تا شهر خاص داریم (که لازم است اسم داشته باشند یعنی شهر بدون اسم ممکن نیست، چون مفاهمه بدون اسم ممکن نیست)، دو تا لفظ داریم (بصره و کوفه)، یک عمل داریم (عمل سیر) که آن هم لفظ دارد (سیر) و یک سائر داریم (سیر کننده) و این هم لفظ دارد (تُ) و همچنین نقطه آغاز بودن بصره و نقطه انجام و انتهاء بودن کوفه را داریم که این هم لفظ میخواهد؛ یعنی واضع باید برای نسبت این سیر خاص به بصره و نسبت این سیر به کوفه لفظ وضع کند که همان «مِن» و «إلی» است. حالا اگر بخواهد سیر را تقسیم کند، مثلا بگوید ابتداء سیر، وسط سیر، انتهاء سیر برای این هم باید لفظ وضع کند.
بنابراین به مقدار نیازِ به مفاهمه الفاظ داریم و از این بیان استفاده کردیم که «مِن» و «إلی» برای رساندن نسبت وضع شدند و «ابتداء» و «انتهاء» هم برای یک مقصد دیگر وضع شدند، لذا معنای حرفی با معنای اسمی فرق میکند.
یمکن أن یقال: در اینجا ممکن است اشکال شود که مگر خارج معنای کلمات است که میگویید باید به اندازه نیاز در خارج لفظ وضع شود؟
قلت: ما قبلا عرض کردیم وجود خارجی معنای کلمات نیست، برای آن هم مثال به شیخ انصاری، محمود زدیم، حالا اگر بخواهیم مثال به بصره و کوفه بزنیم چنین میگوییم که فرض کنید بعداً شهر بصرهای وجود نداشته باشد و نابود شود، آیا کلمه نابود میشود؟ بعداً خواهیم گفته صد سال قبل بصره زیر آب رفت.
به عبارت دیگر معانی کلمات وجود خارجی و ذهنی حقائق نیستند، لذا میگوییم شیخ انصاری با اینکه الان وجود خارج ندارد. یا قبل از تولد و وجود بچه نام برای آن انتخاب میکنند.
اگر بگویید وجود ذهنی معنای کلمات است، میگوییم اینطور نیست، چرا که آن وقت دیگر نمیتوانیم از خارج گزارش بدهیم، یعنی نمیتوانیم بگوییم شیخ انصاری مکاسب را نوشت، چون شیخ انصاری وجود ذهنی است و وجود ذهنی که مکاسب ننوشته است بلکه وجود خارجی شیخ انصاری آن را نوشته است.
پس در اینجا باید بگوییم حقائق اشیاء نه به قید وجود خارجی و نه به قید وجود ذهنی و نه به قید خود وجود است، بلکه لا بشرط معناست، یعنی یک حقیقتی به نام شیخ انصاری آمده است و کلمه برای آن وضع شده است، یعنی لا بشرط از وجود خارجی، وجود ذهنی و حتی وجودین (یعنی لا بشرط از هر چیزی)، چطور انسان نسبت به وجود لا بشرط است (الانسان لیس الا الانسان و هیچ چیز دیگری نیست) در معنا هم همینطور است.
شبهه: در اینجا بر ما این اشکال مطرح میشود که اصرار دارید واضع برای نیازهای خارجی الفاظ وضع میکند (تا مفاهمه کند) مگر معانی واژهها وجود خارجی است (با اینکه بیان کردید وجود خارجی نیست) ؟ (یعنی چنین تصور شود که ما ناهمسو سخن گفتیم.)
جواب: درست است که ما معانی کلمات را وجود خارجی نمیدانیم ولی اگر بگوییم نیاز واضع برای مفاهمه سبب میشود که الفاظ بیاورد، آیا این اشتباه و غلط است؟
نیاز واضع برای مفاهمه است به آنچه که در خارج وجود دارد و میخواهیم آن را بفهمانیم ولی وقتی لفظ وضع میشود این برای خصوص وجود خارجی وضع نمیشود. اینکه معنای کلمات وجود خارجی نیست این با عرض ما منافات ندارد که بگوییم واضع باید به اندازه حقائقی که در خارج وجود دارد لفظ وضع کند، پس اگر بیشتر لفظ وضع کند لغو است و اگر کمتر هم وضع کند آن وقت مفاهمه صورت نمیگیرد، مثلا اگر در اینجا «مِن» و «إلی» را نداشتیم آن وقت چطور میخواستیم نقطه شروع بصره و ختم کوفه را بیان کنیم یا همچنین اگر شهر ما لفظ نداشت (بصره و کوفه لفظ نداشت) آن وقت چطور میخواستیم که مفاهمه ایجاد کنیم؟!
بنابراین اینکه واضع باید به مقدار نیاز در مفاهمه لفظ وضع کند معنای آن این نیست که معانی الفاظ وجودات خارجی است، مثلا پدر شیخ انصاری که اسم مرتضی را برای او قرار دارد، تا به دنیا نیامده بود این اسم را قرار نداده بود، اما وقتی بچه به دنیا میآید باید لفظ مرتضی را آورد، اما مرتضی را برای وجود خارجی بچه قرار نداد و لذا الان هم که شیخ انصاری فوت کرده است باز هم ما اسم شیخ انصاری را استعمال میکنیم.
نکته: تفاوت بین مطلب مرحوم آخوند و آنچه ما بیان کردیم این است که در کلام مرحوم آخوند صحبت از ترادف شد، در حالی که در نظر ما اصلا صحبت از ترادف نیست، به این بیان که «مِن» از یک حقیقتی غیر از «الابتداء» حکایت میکند و «الابتداء» از یک حقیقتی غیر از «مِن» حکایت میکند. مرحوم ابن هشام (کسی که ایستاده بر قله ادبیات است) یک جملهای دارد: «لا یرادف الحرفُ الاسمَ و لا یرادف الاسمُ الحرفَ».[1] بنابراین طبق کلام ما این صحیح است که «لا یرادف مِن الابتداء، و لا یرادف الابتداء مِن» شاهد آن هم این است که مثلا در «سرتُ من البصره إلی الکوفه» این دو را نمیتوان در جای هم به کار برد مگر اینکه جمله را بهم زد و گفت «ابتداء سیری کان من البصره و انتهائه إلی کوفه»، که با این وجود «ابتداء سیری» دیگر آن نسبتی که گفتیم نیست، یعنی اولین قدم من از بصره بود و آخرین قدم من در کوفه بود. اگر دقت کنید اینجا «ابتداء و انتهاء» در معنای اسمی به کار رفته است و این معنای اسمی معنای حرفی را پشتیبانی میکند ولی با این حال هیچکدام در جای همدیگر به کار نرفتهاند و اگر جمله را هم عوض کنید «مِن» به جای «ابتداء» نمیآید و بالعکس.
بیان برخی اشکالات
با این بیانی که القاء کردیم به برخی از اشکالات پی میبرید. آیا در کلام اعلامی مانند ابن مالک، جلال الدین سیوطی و ابنهشام «الف و لام» استغراق را اسم میدانند یا حرف؟
از 25 معنایی که برای «الف و لام» میشمارند یکی استغراق حقیقی است و یکی هم موصول است. «الف و لام» موصول را اسم میدانند چون به جای «الّذی» میآید. اما در مورد «الف و لام» استغراق قائل هستند که حرف است. بعد میگویند به جای «الف و لام» استغراق میتوان حقیقتاً «کلّ» را بدون هیچ تصرفی بگذارید، مثلا در ﴿إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْر﴾[2] بگوییم «کلّ انسان لفی خسر». در مورد «کلّ» میگویند اسم است. بعد مرحوم ابن هشام در جای دیگر میگویند هیچ وقت حرف به جای اسم نمیآید و بالعکس، لذا این حرفها با هم سازگاری ندارد.
و لذا ما میگوییم «الف و لام» استغراق حقیقی که «کلّ» به جای آن میآید اسم است و نه حرف، همانند «الف و لام» موصول که اسم است (به جای الّذی میآید).
یا مثلا در مورد «مِن» که تا 15 معنا برای آن بیان شده و یکی از معانی آن «بعض» است، مانند قوله تعالی: ﴿وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْم﴾[3] در اینجا «مِن» اسم است و بعض الاعلام (به نظرم ابن شجری) میگوید «مِن تبعیض» اسم است. بنابراین اگر واقعا به جای «مِن» بعض میآید و «بعض» هم اسم است، پس «مِن» هم اسم است؛ و لذا در آیه شریفه «مِن» مبتداء است.
در اینجا باید توجه داشت اسمیت، فعلیت و حرفیت کلمه را معنا تعیین میکند و آن نشانههای ابن مالک (علائم حرف و اسم) نشانه در اثبات است و نه در ثبوت.
نظر دوم: القول بکون الحروف علائم[4]
حروف تنها علامتاند و معنایی ندارند (بلکه معنا برای غیر حروف است). لذا در مورد حرکات مثل فتحه، کسره، ضمه و سکون چه میگویید، آیا در «ضَرَبَ» این سه تا فتحه معنا دارند؟ یا در مورد «زِیدٌ» که کسره، سکون و تنوین دارد آیا اینها معنا دارند؟
اینجا اینها علامت فعل ماضی و فاعل هستند، لذا بعضی از اعلام مانند مرحوم محقق رضی قائل شدند حروف نیز همینطور علامت هستند. (البته مرحوم رضی مطالب زیادی دارند و به همین خاطر جمع آوری کلمات ایشان و جمع بین آن دشوار است.)