1401/08/10
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: الوضع
تتمه بحث
در مورد اقسام وضع و موضوع له به اینکه چند قسم باشد (دو یا سه یا چهار یا شانزده قسم) مباحثی را بیان کردیم و نتوانستیم به نظری که امروزه مشهور است برسیم و به همان نظری که قرنها بر فضای علمی سیادت میکرد برگشتیم.
نکته: نقطه محوری که ما را به این نتیجه رساند که بگوییم وضع نهایتاً دو قسم بیشتر ندارد چه چیزی بود؟
اگر بیان کردیم که ما دو تا تصور و لحاظ داریم،[1] یک لحاظ اول و یک لحاظ دوم، که واضع از لحاظ اول به لحاظ دوم منتقل میشود و بعد لفظ را برای همان ملحوظ دوم وضع میکند، مثلا در بحث وضع عام، موضوع له خاص گفته شد واضع عام را تصور میکند منتهی لفظ را برای مصادیق عام وضع میکرد که همان خاص باشد. یا همچنین در عکس آن (بنا بر قائلین به امکان آن) که خاص را تصور میکند و بعد لفظ را برای عام وضع میکند یعنی وضع خاص، موضوع له عام میشود. در اینجا حرفی که ما داریم این است که همین که میگویید اول خاص را تصور میکند ولی لفظ را برای عام وضع میکند، در اینجا ولو به وجهٍ که باشد عام را تصور میکند؛ بنابراین دو تا تصور داریم یعنی از طریق تصور خاص به تصور عام میرسد یا از طریق تصور عام به تصور خاص میرسد بعد هم لفظ را برای همان دومی وضع میکند، بعد نتیجه این میشود که همیشه وضع با موضوع له مثل هم هستند، یعنی اگر عام باشد آن هم عام است، و اگر خاص باشد آن هم خاص است، لذا در این بین اینکه یکی خاص و دیگری عام باشد (که دو صورت دیگر ایجاد کند) تصوریش دشوار میشود.
معانی الحروف و حال الوضع و الموضوع له و المستعمل فیه فیها
این بحث از نظر تبار در فلسفه لغت قرار میگیرد و این مسأله را یکبار در ادبیات مانند مغنی و البهجة و یکبار در کفایه خواندهایم و این بحث هم ثمره ادبی دارد و هم یک بحث معرفتی است، حالا اینکه ثمره فقهی به معنای استنباط حکم داشته باشد، میگوییم به آن معنا آن ثمره را ندارد.
با این حال اینجا مزال اقدام شده است و به گمان ما بعضی از اعلام که انتظار نمیرفت در اینجا اشتباه کردند و مضافاً در اینجا کلام حضرت امیر (ع) را در مورد معنای حرفی اضافه میکنیم که بالاخره باید آن را بفهمیم که مراد حضرت امیر (ع) چه چیزی بوده است و حتی بعضیها مانند مرحوم سید علی بهبهانی در این باره کتاب نوشتند و آدرس آن را در سلسبیل بیان کردهایم.
با توجه به عنوان بحث (معانی الحروف و حال الوضع ...) گویا دوتا مطلب داریم، مثلا در دور سابق این دوتا را از هم جدا بیان کردیم ولی الان جهت رعایت اختصار با هم مطرح کردیم.
در اینجا دوتا بحث داریم:
1. معانی حروف چیست؟
2. وضع و موضوع له و مستعمل فیه در حروف به چه نحو است، عام است یا خاص؟ (بعلاوه اینکه در اینجا مستعمل فیه هم به آن اضافه شده است.)
بیان مراد عبارت: همانطور که بیان کردیم وضع یعنی همان لحاظ واضع، که در حروف مراد این است که واضع چه چیزی را لحاظ کرده است.
موضوع له هم یعنی معنا. اما مستعمل فیه ممکن است همان موضوع له باشد و ممکن است مانند باب مجاز موضوع له نباشد، مثلا أسد یک موضوع له دارد و گاهی اوقات مجازاً مستعمل فیه دارد. با این حال مراد از مستعمل فیه در ما نحن فیه مستعمل فیه باب مجاز نیست بلکه بحث حقیقت است.
بعضی از اعلام گفتند در حروف مانند سایر موارد یک وضع و یک موضوع له دارد، منتهی در موارد دیگر معنای حقیقی و مستعمل فیه همان موضوع له است ولی در حروف و مشابه حروف مستعمل فیه غیر موضوع له است، لذا موضوع له عام است ولی مستعمل فیه خاص است.
تتبع و بیان آراء
در حروف سه نظر مختلف وارد شده است.
نظر اول. مرحوم آخوند و مرحوم محقق رضی:[2] معنای حروف و اسماء[3] واحد است، مثلا گفته میشود «مِن» لابتداء الغایۀ، «إلی» لانتهاء الغایه، «علی» للاستعلاء، باء للإلصاق. لذا این معانی برای این حروف با خود این کلمات مرادف است، یعنی معنای «مِن» با معنای «الابتداء» تفاوتی ندارد، فقط یکی حرف است و دیگری اسم است. مثلا «سرتُ من البصره إلی الکوفه» اینجا «مِن» برای ابتداء غایت و مسافرت است و این همان معنای «الابتداء» را میدهد. «إلی» هم معنای «الانتهی» را میدهد؛ لذا اگر چنین باشد وضع عام و موضوع له عام میشود.
نظر دوم. مستفاد از برخی کلمات مرحوم محقق رضی: حروف اصلا معنا ندارد بلکه علامت است. مثلا در «سِرتُ» که کسره، سکون و ضمه دارد اینها (کسره، سکون، فتحه، ضمه) معنایی ندارند و بلکه تنها علامت هستند، مثلا در «سِرتُ» علامت متکلم وحده است یا در «سِرتَ» علامت برای مخاطب است. یا مثلا تنوین اگر ضمه باشد علامت برای فاعل است، اگر منصوب باشد علامت برای مفعول است و اگر مجرور باشد علامت برای مضاف إلیه است ولی با این حال کسی قائل نشده است که اینها معنا دارند، حروف هم همینطور هستند و معنا ندارند و تنها علامت هستند.
حال اگر چنین باشد آنچه که برای حروف ذکر شده لغو میشود، مثلا در مغنی برای حروف معانی متعددی ذکر میکند. مثلا برای «لام» 22 معنا، برای «مِن» 15 معنا، برای «إلی» 7 معنا (که بعداً یک معنای دیگر اضافه میکنند) ذکر کردند. لذا اگر بنا بر این نظر باشد این معنای لغو میشود.
همینطور این بحثها در تفسیر، کلام و فقه که بخشی از آن ادبیات است وارد شده است، مثلا در کتاب فقه و حقوق قراردادها بخش عظیمی از آن ادبیات است، مثلا در مورد آیه شریفه ﴿وَ لاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِل﴾[4] «باء» را مقابله بگیرید تا اینکه «باء» را سببیت بگیرید خیلی تفاوت میکند. در یک صورت شرائط عوضین را بیان میکند و در یک صورت اصلا نظر به شرائط عوضین ندارد. اینکه «الف و لام» را استغراق در نظر بگیرید یا عهد، آن را در معاملات جدید بخواهید استفاده کنید. یا در فقه اگر کلمه «إنّما» اگر دالّ بر حصر باشد یا نباشد این سبب اختلاف آراء میشود.
لذا ادبیات صرف اعراب و منصوب و مرفوع خواندن نیست بلکه ادبیات علم مفردات است مثل کاری که مغنی انجام داده است.
نظر سوم. مشهور: حروف دارای معناست منتهی معنای آن با اسم متفاوت است، لذا نمیتوان اسم را به جای حرف قرار داد و همینطور حرف را به جای اسم قرار داد.
توضیح انظار
نظر اول. مرحوم آخوند: حروف دارای معنا هستند و معنای آن با معنای اسماءِ مناسب خودش تفاوت نمیکند، مثلا معنای «مِن» با معنای «الابتداء» تفاوتی نمیکند. لذا اگر بگوییم معنای «مِن» با «الابتداء» یکی است، یعنی همانطور که «الابتداء» وضع عام و موضوع له عام و مستعمل فیه آن عام است، (یعنی واضع ابتداء غایت کلی را تصور کرده بعد لفظ «الابتداء» را برای این متصوَّر قرار داده است و در همان هم استعمال میکند) وضع در حروف هم همینطور است، یعنی واضع ابتداء غایت را تصور کرده است و «مِن» را برای ابتداء غایت کلی وضع کرده است و بعد در همین کلی استعمال میکند. بنابراین معنای این دو یکی میشود و الا اگر غیر از این باشد، مثلا در حروف گفته شود وضع عام، ولی موضوع له و مستعمل فیه خاص است، آیا مراد جزئی خارجی است یا ذهنی؟
اگر گفته شود جزئیت و خصوصیت خارجی مراد است و موضوع له حروف آن فرد جزئی خارجی است (مثلا در مورد «سرتُ من البصره إلی الکوفه» گفته شود معنای «مِن» این ابتداء خارجی است، یعنی همین سیری که امروز از بصره به سوی کوفه انجام دادم غیر از مورد سیر دیگران است لذا خود این معنای «مِن» است) در این صورت این غلط است، برای اینکه در بسیاری از اوقات «مِن» جزئی استعمال نمیشود بلکه کلی استعمال نمیشود.
اگر گفته شود مراد جزئیت ذهنی است، به این معنا که واضع لفظ «مِن» را برای ابتداء غایت وضع کرده است، مثلا گزارش میدهم که از ساعت 7 از منزل خارج شدم. اینجا یک جزئیت خاص را تصور میکنم و لفظ «مِن» را برای این جزئی ذهنی به کار میبرم و نه جزئی خارجی تا گفته شود این معنا در خارج نیست؛ لذا این تخصص ذهنی است و برای این جزئی ذهنی لفظ «مِن» وضع شده است تا با «الابتداء» فرق کند که هیچ تخصص ذهنی و خارجی ندارد. بنابراین اگر این مبنا را قائل شوید چهار اشکال لازم میآید.
فمن الواضح ان کثیرا ما لا یکون المستعمل فیه فیها کذلک بل کلیا؛ واضح است که مستعمل فیه در حروف جزئی نیست بلکه کلی است.
و ان کانت هی الموجبة لکونه جزئیا ذهنیا؛ اگر این خصوصیت منظور این است که یک جزئی ذهنی تصور شود.
در حروف کسانی که میگویند معنای حروف مانند معنای اسماء نیست، میگویند معنای حروف این است «دلّ علی معنی فی غیره»، یا میگویند حروف مانند عرض است، مثلا سفیدی این کاغذ، آیا خودش موجود است یا اینکه سفیدی حتما باید با چیزی بیاید؟ در اینجا میگویند چون عرض است حتما باید با چیز دیگری بیاید. حروف نیز چون عرض است و مستقل نیست باید با چیز دیگری بیاید (چون وابسته است).
حیث انه لا یکاد یکون المعنی حرفیا الا اذا لوحظ حالة لمعنی آخر و من خصوصیاته القائمة به ... الا انّ هذا اللحاظ لا یکاد یکون ماخوذا فی المستعمل فیه و الا؛ این خصوصیت ذهنی نمیتواند در مستعمل فیه بیاید والا چهار اشکال لازم میآید.