1401/08/01
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: بانکداری اسلامی/شرکت /تأمل استاد بر کلام امام (رحمهالله) در مورد شرط مزج در شرکت
مرحوم کلینی، بابی مخصوص حلم دارند. امام رضا (علیهالسلام) فرمودند: «لَا يَكُونُ الرَّجُلُ عَابِداً حَتَّى يَكُونَ حَلِيماً».[1]
حرف سنگینی فرمودند. گویا مفاد فرمایش ایشان، گرچه حروف شرط در آن نیست، ولی مفاد قضایای شرطیه را دارد. بحثی در اصول بود که اوامر باید به صیغهی امر باشد، یا خیر؟ از جملهی «یُعیدُ الصلاة» هم گاهی استفادهی وجوب میشود. حق این است که نه تنها وجوب استفاده میشود؛ بلکه حصرِ وجوب استفاده میشود. قضایای شرطیه هم ظهورش با ادای شرط است و اگر ترتبی در کلام باشد و تقدم و تأخری لحاظ شود، قضایای شرطیه صادق است. در فرمایش امام رضا (علیهالسلام) هست که انسان به عابدیت نمیرسد و اینکه عبد حق باشد، مگر اینکه حلیم و بردبار باشد.
﴿إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ﴾.[2] کلمهی «أوّاه» در قرآن در دو جا آمده است.[3] حضرت ابراهیم (علیهالسلام)، اوّاه و مُنیب است. انابه بالاتر از توبه است. در توبه برمیگردد، ولی در «اَوبَه» و «اِنابه» با زاری و اراده بر میگردد. از فرط انکسار قلبی، انکسار جسمانی هم دارد. خضوع و خشوع هم، همین است. جسم فروتن باشد، یا روح. اولین بسترِ اَوّاب و مهربانی، حلم است.
حلم، خصوصیت علم است. انسان برگزیده، عالم میشود. ﴿هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ﴾.[4] و وقتی که عالم برتر شد، حلیم میشود. آنقدر که به علما سفارش به حلم شده، به کمتر گروهی شده است؛ چرا؟ چون عالم بالا آمده است و درصد توقعاتش بالا میرود. «فَضلُ العالمِ عَلَی غَیرِ العالمِ کَفَضلِ الشمسِ عَلَی الکَواکِبِ».[5] ستارهها هستند، ولی خورشید که آمد، آنها نمایان نمیشوند. چون ذاتا و وصفا توقع بالا میرود، باید نفسا و قلبا توقع را کنترل کنیم. فقه و درس و بحث و کلام ما برای محافظت نفس ماست. توقعاتتان را مدیریت کنید. انسان، اول توقعاتش را از خودش کم کند. توقعات کمالی را باید زیاد کرد. توقعاتی که ما را دچار دستانداز میکند، باید کم کرد. وقتی که توقع بالا برود، طمع انسان زیاد میشود و وقتی که طمع زیاد شود، ذلت انسان زیاد میشود.
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به مغازهی قصابی رفتند و فرمودند: «کمی گوشت بده». بعد حضرت دیدند پول، همراهشان نیست. از او عذرخواهی کردند. او گفت: «ببرید؛ هدیه به شما باشد». فرمودند: «چون مسبوق به قرارداد است، هبه نیست». پس دادند. قصاب گفت: «گوشت را ببرید، بعد پولش را بیاورید». فرمودند: «نه». حضرت دست خود را روی شکم مبارک گذاشتند و فرمودند: «من به شکمم میگویم صبر کند، تا اسیر شکم نشوم».[6]
از امروز تا فردا راهی نیست. حلم، بستر مهربانی است. وقتی که بردباری زیاد شود، بستر یادگیری زیاد میشود. اهل توبه هستید؛ اهل اوبه هم باشید. انسان عابد، حلیم است.
علم قبل از تزکیه، آموزش است، ولی بعد از تزکیه، پرورش است. قبلا میگفتند آموزش و پرورش؛ ولی بزرگی گفت: «پرورش و آموزش از آنِ حوزهها است». روش پیاده کردن حلم این است که جُهَلا در مقابل حلم انسان میایستند. ﴿وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا﴾.[7] تحمل ندارند. علم، توقع را بالا میبرد و هم نفس را در معرض مهلکه میاندازد. حجاب اکبر میشود. خوش آنکه در رفع حُجُب کوشد، نه در جمع کتب. جمع کتب، یعنی درس و کتب مختلف داشتن راحت است، ولی رفع حجب مشکل است. وقتی دیگران با شما بد حرف زدند، شما خوب حرف بزنید و امنیت و سلامتی بدهید. اولین مرحلهی حلم این است که انسان به داناییهایش توجه نکند، تا به داراییهایش برسد.
انشاءالله خدا به همهی ما حلمی دهد که بستر علم ما بشود.
کلام صاحب جواهر که دقیق بود، محضر شما تقدیم شد. ایشان مزج را بر دو قسم میدانستند؛ مزج قهری و مزج اختیاری. در مزج اختیاری، معتقدند شرکت میآورد، ولی در غیر اختیاری، لزوما شرکت نمیآورد و باید صلح کرد. برخی بزرگان، صلح را عطف به معاملات دیگر میدانند، نه صلح ابتدایی. صلح را مسبوق به مرافعه میدانند؛ ولی به نظر ما صلح، عقد مستقل و ابتدایی است و نیاز نیست مسبوق به اختلاف باشد. گاهی صلح برای پیشگیری است. اگر چنین نظری نباشد، از اول نمیشود صلح کرد.
نظر برخی بزرگان این بود که شرکت بر مبنای مزج است. اگر مزج، اختیاری بود، نیاز به صلح نیست؛ وگرنه نیاز به صلح است؛ مثلا شیرها در راه بازار با هم مخلوط شد، باید مصالحه کنند. عقد، اعم از قرارداد لفظی (مانند اینکه بگوید شارکتک) و فعلی (معاطات) است. مرحوم صاحب جواهر هم شرکت معاطاتی را قائل بودند. ما معاطات را در عقود جاری میدانیم. کسی در بازار دست شاگردش چیزی داد؛ چه مزج حقیقی بپذیرد؛ مانند مایعات، یا نپذیرد؛ مانند گندم و جو، یا مانند یخچال که قابل مزج نیست؛ اگر گفت این جنس را ببر بگذار کنار جنس فلانی، این کاشف از شراکت است. مزج میتواند کاشف از شراکت باشد. راه صلح را از صاحب جواهر نمیپذیریم؛ چرا که مستقل است و نیازی به صلح نیست.
پاسخ پرسش دوستان: اطلاق و تقیید، مقابل هم نیستند. منافات ندارد که بگوییم شارع، عقودی را بیان کردند، ولی نسبت به عقودی بیان ندارند. بیان نداشتن، دلیل بر نداشتن نظر نیست. ما نسبت به اکثر موارد احکام شرعیه - چه عبادات و چه معاملات - نظرمان این است که احکام، تمثیلی است، نه تخصیصی. اگر تخصیصی بود، تقیید مقابل اطلاق بود. شارع مقدس، مصادیقی را بیان کرده است. هنر فقیه این است که از موارد بیان شده، موارد بیان نشده را استنباط کند. اطلاق در عقود هم اینجا اطلاقِ مقامی است. ما باید از مُبَیِّنات به مجملات برسیم.
ما به این نتیجه رسیدیم که فقه و اصول، باید پیوسته با هم باشد. ریاضیون، قانون را میگویند و بعد چند نمونه تمرین میدهند و میگویند قس علی هذا.
مطلقات و مقیدات، تباین ندارند و تباینش، موردی است؛ البته کشف این مورد مهم است. تباین، یا عرفی است، یا لغوی و یا شرعی. اگر تباین شرعی دارند، معنایش حقیقت شرعیه است. به نظر ما حقیقت شرعیه نداریم، مگر جزو مخصّصات شارع باشد. حقیقت متشرعه و عامتر، حقیقت عرفیه و لغویه داریم.
با عرض معذرت از حضرت امام (رحمهالله)، ایشان فرمودند مصالحه برای رفع خصومت و نزاع است. ما این را نمیپذیریم. تحریر ایشان، یک دوره جامع فقهی است. تحریر را پدر و پسری نوشتند که هر دو فقیه بودند. وقتی این دو بزرگوار به ترکیه تبعید شدند، مرحوم سیدمصطفی تنها شاگرد ایشان بودند. مرحوم آیتالله بهاءالدینی میفرمودند: «سید مصطفی و آقای مؤمن، نزد من قوانین میخواندند و خیلی سیدمصطفی تیزبین بود». سید مصطفی، انسانی بود. با کمک ایشان، تحریر نوشته شد.
نقد دیگری که با کمال معذرت از بزرگواری حضرت امام (رحمهالله) داریم، این است که صدر و ذیل مسألهی 7 با هم نمیسازد.
اولا: ایشان شرایط دیگر شرکت را نگفتند؛ شاید به وضوحش واگذار کردند و شرایط عامه را نگفتند.
ثانیا: فرمودند: «در مزج، چه شارکتک بگوید، چه نه، شراکت حاصل میشود». اموال قابل خلط را هم نفرمودند.
در صدر کلامشان، «حصل به الشرکة أم لا» فرمودند. ولی آخرش فرمودند: «باید سراغ مصالحه برویم». پیشنهاد صلح را میدهند؛ مگر اینکه بگوییم ذهنشان، اقسام دیگری بوده است. اگر اجناس، قابل مزج نبودند و متباینین بودند؛ مانند قالی و یخچال، باید با هم صلح کنند.
عرض ما این است که اصلا صلح؛ ابتدایی است و شرکت، عقد مستقل است و مزج، شرط شرکت نیست؛ بلکه کاشف از شرکت است. حرف صاحبجواهر، این را میگوید و حرف خوبی است که یا ناقل است و یا کاشف. مزج، امارهی شرکت است. هرچه که در آن به اماره بودن برسیم، کفایت میکند. لفظِ مشارکت باشد، یا فعلِ آن. گاهی هنوز مشارکتی صورت نگرفته است؛ نه واقعی و نه حقیقی؛ ولی حال و مقام از مشارکت است؛ مانند آنکه میگوید مال را برای فلانی ببر.